مجله کودک 88 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 88 صفحه 10

قصة دوست خودنویس آبی با جوهر سبز جعفر ابراهیمی «شاهد» «خودنویس آبی با جوهر سبز»... این، جملهای بود که لحظهای از ذهنم خارج نمیشد و دست از سرم برنمیداشت. تا کتابم را و یا دفترم را باز میکردم، این جمله را در آنها میدیدم. خودم را وقتی توی آیینه نگاه میکردم، میدیدم روی پیشانیام نوشته شده است: «خودنویس آبی، با جوهر سبز!» حتی توی خواب هم این جمله دست از سرم برنمیداشت. توی خواب، چهرة عصبانی آقای احمدی ـ معلم ادبیّاتمان ـ را میدیدم که فریاد میزد: «خودنویس آبی با جوهر سبز من کو؟» دو سه بار این خواب را دیده بودم و هر بار هم وحشتزده از خواب پریده بودم. بار آخری که این خواب را دیدم، تصمیم گرفتم که فردا صبح، هر طوری شده، خودم را از شرّ این جملة لعنتی خلاص کنم. یک هفته بود که این جمله زجرم میداد و زندگیام را کرده بود جهنم. چیزی نمانده بود که از غصّه خوردن و عذاب وجدان، دیوانه شوم. صبح، صبحانه نخورده، کیف مدرسهام را برداشتم. مادرم پرسید: «کجا؟ چرا صُبحانهات را کوفت نمیکنی؟» ـ اشتها ندارم! ـ بیخود! مگر چی شده که اشتهات کور شده؟ نکنه زن و بچّههات گرسنه ماندهاند و یا توی تجارت ورشکست شدهای، هان؟ ـ مامان! گفتم که اشتها ندارم. ـ تو چهات شده بچّه؟ پنج شش روز است که از این رو به آن رو شدهای. همهاش بدخلقی میکنی. همهاش با خودت حرف میزنی، اشتهات کم شده و بیخوابی زده به سرت، آخر چه شده؟ بیآنکه جواب مادرم را بدهم، از خانه زدم بیرون. بیچاره مادرم، خبر نداشت که پسر بدبختش چه دسته گلی به آب داده است و خودش را در چه مُردابی گرفتار کرده است. مردابی که پُر است از خودنویسهای آبی با جوهر سبز! هرچه به مدرسه نزدیکتر میشدم، ترس و نگرانیام ـ از برخورد با آقای

مجلات دوست کودکانمجله کودک 88صفحه 10