مجله کودک 88 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 88 صفحه 28

قصة دوست غصهی اِمیلیو فارمولی نوشتة ولفگانگ اکه ترجمة سپیده خلیلی در واقع، آن روز فرقی با روز قبل نداشت. مثل همیشه گرم بود و مثل همیشه باران نمیبارید. البته هیچ امیدی هم به باریدن نبود. «کاتونیا»، شهر کوچک واقع در سیسیل، مثل همة هفتههای قبل، انگار زیر یک ناقوس گرما که میدرخشید قرار گرفته بود. سینیور امیلیو فارمولی روی یک صندلی راحتی در اتاق پشتی مغازة سادة مواد غذاییاش لم داده بود و بیحوصله روزنامه میخواند. ولی ناگهان متحیر ماند و از خودش پرسید: «الان پردة مرواریدی جینگ جرینگ صدا نکرد؟» فارمولی سرش را جلو برد... چیزی نبود! تازه دوباره میخواست آرام تکیه دهد که باز هم همان صدای تکرار شد. فکر وحشتناکی به سرش زد و انگار رتیل نیشش زده باشد به مغازه هجوم برد. وقتی متوجه شد که صندوق مغازه قفل است، آرام گرفت و نفس راحتی کشید... ولی بعد چیز دیگری کشف کرد: در جایی که سه ستون سیگارهای آمریکایی قرار داشتند، حالا یک سوراخ ایجاد شده بود. امیلیو فارمولی، خشمگین نفسی تازه کرد و با عجله از پردة مرواریدی عبور کرد و به محلی که خورشید به شدت میتابید، رفت. البته کل چیزی که دید، یک جفت پای برنزة آفتاب سوخته بود که همان موقع از روی دیوار قبرستان ناپدید شد. مغازهدار فریاد زد: «دزد!!!» و مشتهایش را تهدیدکنان تکان داد، بعد فکری به سرش زد که همان موقع هم برای به عمل درآوردن آن اقدام کرد. با عجله از مغازه و اتاق پشتی گذشت، دوچرخه را از جایی که بود کشید و بیرون آورد و نفس نفسزنان روی زین نشست. **** ده دقیقه بعد، گورستان را دور زده بود و چیزی را هم که در جست و جویش بود، کشف کرد... یا بهتر بگوییم، چیزی را که گمان میکرد، پیدا میکند. آنها زیر یک کاج چتری چمباتمه زده بودند و با مهرههای لعنتی خود بازی میکردند. فارمولی فریاد زد: «ای ولگردهای دزد!» دوچرخهاش را انداخت و تلمبه را تهدیدکنان در هوا تکان داد و نالید: «زود، بریزید بیرون، وگرنه توی هوا تکهتکهتان میکنم.» «لویی جی پیرینی»، پسر داروخانهچی، چشمهایش گشاد شد و در حالی که از ترس توی دلش خالی شده بود، جواب داد: «ولی، مگر ما چه کار کردهایم، سینیور فارمولی؟» و دوستش «انریکو» اضافه کرد: «ما تمام مدت این جا نشستهایم و بازی میکنیم.» امیلیو، تازه میخواست برای یک توپ ناسزای جدید نفس تازه کند که «ماریو آرتی»، سومین نفر آن دارودسته، به مسیر گورستان اشاره کرد و فریاد زد: «حتماً شما، ما را با

مجلات دوست کودکانمجله کودک 88صفحه 28