مجله کودک 88 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 88 صفحه 12

وارد کوچة مدرسه شدم. با خودم گفتم: «هر بلایی سرت بیاید، حقّت است. چرا روز اوّل وجدانت را فرستاده بودی مرخصی؟ از پیدا کردن خودنویس آن قدر شاد بودی که میخواستی بال در بیاوری و پرواز کنی. حالا چه شده که وجدانت برگشته و داری از غصّه و نگرانی دق میکنی؟ چرا همان روز اوّل یا دوم نرفتی حقیقت را به آقای احمدی بگویی؟ چرا؟ رسیدم جلوی در مدرسه. هنوز زنگ نخورده بود و بعضی از بچّهها جلوی در میگفتند و میخندیدند و با هم شوخی میکردند. من ولی غمگین و ماتمزده بودم و به قول مادرم برج زهرمار. حال و حوصله سلام و احوالپرسی با دوستانم را نداشتم، چه رسد به خنده و شوخی. زنگ آخر، انشاء داشتیم. بعد از زنگ اول، دل به دریا زدم و رفتم طرف دفتر. فراش مدرسه را دیدم و از او خواهش کردم که آقای احمدی را صدا بزند که بیاید توی راهرو! با تعجب پرسید: «چه کارش داری؟» گفتم: «کار مهمّی دارم. خیلی مهم!» فراش مدرسهمان در حالی که لبش را با تعجّب ور میچید رفت طرف دفتر و چند لحظة بعد دیدم که آقای احمدی از دفتر آمد بیرون و بعد نگاه پرسشگرش را دوخت به من. رفتم جلوتر و گفتم: «آقا... اجازه! راستش ما، یک حرف خصوصی داشتیم، میدانید... ما... یعنی راستش... خود...» آقای معلم وقتی دید که من دست و پایم را حسابی گم کردهام و به تته پته افتادهام، با تعجّب پرسید: «چه شده پسرجان؟ حرفت را بگو!» ـ آقا... خود... خودنویس آبی... ـ خودنویس آبی؟ یعنی چه؟ منظورت چیست؟ ـ آقا... راستش... من... آن... را پیدا کردم. هفتة پیش... ولی... ـ خودنویس من را پیدا کردی؟ درست صحبت کن ببینم چه میخواهی بگویی؟ ـ آقا، آن روز که خودنویستان را گم کرده بودید... من آن را پیدا کردم. حالا... حالا آمدهام که آن را به شما برگردانم! آقای معلم با تعجّب چشمهایش را ریز کرد و گفت: «ببینم حالت خوب است؟ تب که نداری، هان؟» ـ تب آقا؟ نه آقا تب نداریم! ـ ببینم! نکنه منظورت این خودنویس است هان؟ و دست کرد به جیب بغلی کُتش و یک خودنویس آبی بیرون آورد. همان خودنویسی بود که جوهر سبز داشت. آقای معلم لبخندی زد و گفت: «من خودنویسم را گم نکرده بودم، آن روز، توی خانه جا گذاشته بودمش. و حالا میبینی که سُر و مُر و گنده اینجاست! نزدیک بود از تعجّب، چشمهایم از حدقه بیایند بیرون. باز افتادم به تته پته کردن: ـ ولی آقا... ما... آقای معلم دیگر نایستاد. شانههایش را بالا انداخت و پوزخندی زد و برگشت توی دفتر. و من همان جا خشکم زد. مثل یک مجسمة سنگی شدم. احساس کردم دارم خواب میبینم و هر لحظه ممکن است از خواب بپرم. ولی خواب نبود. نمیدانستم بخندم یا گریه کنم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 88صفحه 12