مجله کودک 88 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 88 صفحه 11

احمدی، معلّم ادبیات ـ بیشتر میشد. نمیدانستم چه طوری بروم پیش آقای احمدی و چطوری سر صحبت را با او باز کنم. با اینکه تصمیم گرفته بودم و قصد داشتم که هر طوری شده، آن روز خودم را از شرّ آن خودنویس خلاص کنم، امّا هر چه به مدرسه نزدیکتر میشدم، وحشتم بیشتر میشد. البته وحشتم در برخورد با آقای احمدی، به خاطر ترس از او نبود، بلکه شرم و خجالت از او بود که مرا رنج میداد و به وحشت میانداخت. نمیدانستم چه خاکی به سرم بریزم. سر کوچة مدرسه که رسیدم، کنار درخت توت پیری ایستادم تا نفس تازه کنم. قلبم، تند و تند میزد و نفس نفس میزدم. انگاری که از کوهی بلند بالا رفته باشم. با خودم گفتم: «ای خودنویس لعنتی! کاشکی هیچ وقت چشمم به تو نیفتاده بود! کاشکی آرزو نکرده بودم که یک خودنویس آبی با جوهر سبز داشته باشم. درست مثل خودنویس آقای احمدی. راستی، چرا در بین آن همه شاگرد که توی کلاس بودند، من فقط باید چنین آرزویی میکردم؟ چرا در بین آن همه دانشآموز مدرسه، من باید آن را از سر کوچة مدرسه ـ از کنار دیوار ـ پیدا میکردم؟ راستی چرا؟» و بعد به اولین روزی فکر کردم که آن خودنویس را دست آقای احمدی دیدم و یک دل نه صد دل عاشقش شدم. چه خودنویسی بود! چشم آدم را بیاختیار میکشید طرف خودش. هر بار که آقای معلم آن را با مراسم خاصی از توی جیب بغلی کتش درمیآورد و شروع به نوشتن و یا نمره دادن به انشا و غلطگیری املای بچهها میکرد، من با حسرت نگاهم میرفت طرف آن. از دور میخواستم با چشمهایم، آن خودنویس زیبا را بخورم. مثل یک شکلات. حتّی یک بار آقای معلم متوجه نگاه عجیب من به دستش و خودنویس آبیاش شد و لحظهای از نوشتن ایستاد و حیرتزده نگاهم کرد، و بعد دوباره شروع به نوشتن کرد. روزی که خودنویس را پیدا کردم، تا شب با شوق و ذوق نشستم و آن را گرفتم توی دستم و یک دلِ سیر نگاهش کردم. شب، از خوشحالی خوابم نمیبرد، دلم نمیخواست بخوابم. دوست داشتم تا صبح بنشینم و با آن خودنویس آبی که جوهر سبز داشت، هی بنویسم و بنویسم، دلم میخواست هزار صفحه مشق بنویسم با آن. از اینکه صاحبِ خودنویسی شبیه خودنویس آقای احمدی شده بودم، از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. به قول معروف با دُمم گردو میشکستم. خودنویسی که پیدا کرده بودم، دقیقاً شبیه خودنویس آقای احمدی بود، اصلاً انگار خودش بود. خوشحالیام دو روز بیشتر طول نکشید. چون دو روز بعد، همة آن خوشحالیها جایش را با غم و غصّه و عذاب وجدان عوض کرد. زنگ املا، وقتی آقای معلم، دست کرد توی جیبش و به جُستوجوی خودنویس آبیاش، جیبش را گشت و آن را پیدا نکرد، من یکهو مثل یک قالب یخ، آب شدم. آقای معلّم گفت: «عجیب است. خودنویسم نیست. لابد یا توی راه از جیبم افتاده و یا توی خانه جا گذاشتهامش.» و بعد خودکاری از یکی از بچّهها گرفت و شروع به نوشتن کرد. از آن لحظه به بعد بود که زندگی من شد جبهنم و به قول مادرم، قیافهام شد بُرج زهرمار. وقتی زنگ خورد و آقای معلم خواست از کلاس بیرون برود، ناگهان برگشت و با تعجّب مرا نگاه کرد. دلم هرّی ریخت پایین. لابُد رنگم مثل گچ سفید شده بود و آقای معلّم از قصّة خودنویس بو برده بود. وگرنه، چرا مرا آن طور نگاه کرد. آن هم فقط مرا؟ مطمئن شدم که او از همه چیز خبر دارد. درست یک هفته غصّه خوردم و فکر کردم. نه جرأت میکردم بروم پیش او حقیقت را بگویم و خبر بدهم که خودنویس او را پیدا کردهام؛ و نه میتوانستم دست روی دست بگذارم و کاری نکنم و خودنویس را برای خودم نگهدارم. وجدانم بدجوری ناراحت بود. از آن گذشته، میترسیدم که آقای احمدی فکرهای بدی دربارهام بکند و خیال کند که من خودنویس او را دزدیدهام. خلاصه هزار جور فکر و خیال بود که توی ذهنم میآمدند و میرفتند و عذابم میدادند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 88صفحه 11