مجله کودک 88 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 88 صفحه 29

«یاکومو» عوضی گرفتهاید، سینیور فارمولی.» ـ یاکومو؟ هر سه به نشانة تأیید سر تکان دادند. لویی جی گفت: «او کمی قبل، از گورستان بیرون آمد و در مسیر رودخانه دوید!» و آن دو نفر دیگر به نشانة تایید دوباره سر تکان دادند. فارمولی که امید تازهای به دست آورده بود، پرس و جو کرد: «او چیزی با خودش میبرد؟» «ماریو»، «لویی جی، را هل داد و گفت: «هی، لویی جی، تو که به او نزدیکتر بودی... چیزی دیدی؟» پسر داروخانهچی، شانههایش را بالا انداخت. ـ «بله، ولی نمیتوانم بگویم که چی بود.» امیلیو فارمولی، روی دوچرخهاش پرید، تلوتلو خورد و محکم رکاب زد. پنج دقیقه بعد به کلبهای رسید که خانوادة «پاسویسی» در آن زندگی میکردند. وقتی مغازهدار بدون در زدن وارد شد، یاکومو وحشتزده در هم رفت. فارمولی با عصبانیت پرسید: «مادرت کجاست؟» ـ رفته کنار رودخانه، سینیور! فارمولی در حالی که پا به زمین میکوبید گفت: «تو کمی قبل در مغازة من بودی، انکار نکن!» ولی «یاکومو» به نشانهی منفی سر تکان داد: «من توی گورستان بودم!» فارمولی کمی فکر کرد و پرسید: «تو توی گورستان بودی... تصادفاً، لویی جی پیرینی را ندیدی؟» یاکومو دوباره به نشانة منفی سر تکان داد: «نه، چه اتفاقی افتاده؟» ـ از من دزدی کردهاند! لویی جی و دوستانش تو را دیدهاند... یاکومو، دستش را به نشانة مخالفت در هوا تکان داد و خصمانه جواب داد: «چون من با آنها بازی نکردم، میخواهند چنین وصلهای به من بچسبانند. کار من نبوده، سینیور فارمولی، یک بار از لویی جی بپرسید که او و دوستهایش، همیشه شبها در آن محل قدیمی چه کار میکنند. فارمولی آب دهانش را قورت داد و پرسید: «آنجا چه کار میکنند؟» یاکومو، مثل یک توطئهگر به فروشنده نگاه کرد و گفت: «آنها یواشکی سیگار میکشند، سینیور... حالا شما همه چیز را میدانید، و این را که چه کسی از شما دزدی کرده است!» سینیور فارمولی، با عصبانیت و سردرگمی فریاد زد: «یکی گناه را به گردن دیگری میاندازد...» و بعد با عصبانیت اضافه کرد: «چرا من باید خودم را با این موضوع ناراحت کنم. پلیس باید موضوع را روشن کند. آخر من مالیات میدهم که پلیس هم یک کاری انجام دهد!» سؤال: چه کسی سیگارها را دزدیده بود؟ پاسخ قصة ترجمه شماره گذشته: جواب: مستر کراک سن. برای امتحان حافظه به فکر یک نیرنگ استثنایی افتاد. نیرنگی که مستر مک کوی سریع به دام آن افتاد. یعنی در متنی که خواند، گفت:... او با یک صندل خاکستری، جوراب...» بنابراین طبق متن، مستر نیکلسون فقط با یک صندل به جشن نیکوکاری رفت. متأسفانه مستر مک کوی متوجه این کار غیرعادی شد و نوشت... او با صندلهای خاکستری، جوراب...»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 88صفحه 29