قصة دوست
داستانهای یک قل، دو قل
پوچ یا گل
طاهره ایبد
دعوا بود، یعنی من و محمدحسین دعوایمان شده بود. اولش من میخواستم خودم یک ماشین جدا داشته باشم و آنطوری که دلم میخواهد گلکاریاش بکنم و پشت فرمان بنشینم و پز بدهم و بروم دنبال عروس. اصلاً دلم نمیخواست محمدحسین هم توی ماشین من باشد. آخر یکدفعه جلوی عروس دوقلوها، یک چیزی میگفت که من خجالت میکشیدم. اما نشد، بابا گفت: «نمیتوانیم دو تا ماشین کرایه کنیم، خرجمان زیاد میشود.»
قبل از این که محمدحسین حرفی بزند، من گفتم: «پس من مینشینم پشت فرمان.»
محمدحسین گفت: «اِه زرنگی! من از تو بزرگترم، من پشت فرمان مینشینم.»
این محمدحسین هیچوقت دست از زورگویی برنمیداشت. گفتم: «بیخودی حرف نزن. تو همهاش پنج دقیقه زودتر از من به دنیا آمدی، آن هم
مجلات دوست کودکانمجله کودک 103صفحه 12