
قصة دوست
بالاخره نینا یاد گرفت که چه بپوشد؟
نویسنده: لیزا ویلر
مترجم: مینا اخباری آزاد
نینا از پنجره به بیرون نگاه کرد. برف همه جا را سفید کرده بود و قندیلهای یخ از سقف آویزان شده بود و آب، قطره قطره از این قندیلها در حوضچه کوچکی که در پیادهرو درست شده بود، میچکید. وقتی نینا چشمش به حوضچه کوچک آب افتاد، روزهای گرم تابستان به یادش آمد و با خود گفت: «میدانم که برای بیرون رفتن چه باید بپوشم؟»
او رفت و لباسهای غواصی زرد و نارنجیاش را از کمدش برداشت و پوشید. به جای کفش هم، کفشهای پلاستیکی سبزرنگی را پوشید که شکل پاهای قورباغه بود و با آن، چلپ چلپ از وسط اتاق رد شد. او در حالی که به سوی در میرفت، به مادرش گفت: «من میروم توی حیاط بازی کنم.»
مادر نینا با دیدن او لبخندی زد و در را برایش باز کرد. مادر یک گلوله برف برداشت، آن را گرد کرد و در دستهای نینا گذاشت. نینا گفت: «وای خیلی سرده. من امروز نمیتوانم این لباس را بپوشم.» گلوله برف را به مادرش داد و چلپ چلپ به اتاقش برگشت.
مدتها گذشت، قندیلهای سقف آب شدند و بهار از راه رسید.
نینا از پنجره بیرون را نگاه کرد، هوا بارانی بود. او به قطره آبی که داشت از شیشه پنجره لیز میخورد و پایین میرفت، نگاه کرد و یاد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 103صفحه 28