
گفتم: «بله آقا؟» فرمودند: «این میز را بخور.» خانم مرحوم حاج احمد آقا
و نوهی امام هم حضور داشتند که زدند زیر خنده. خود امام هم خندیدند.
گفتم: «آقا من که نمیتوانم میز را بخورم.» امام فرمودند:
همان طور که تو نمیتوانی این میز را بخوری، من هم نمیتوانم هر
روز کباب بخورم.
رفتم و به دکتر گفتم: «کاری کردم که امام یک جوک بارم کرد!» این بار
خود دکتر خدمت امام آمد و به ایشان قبولاند که برای حفظ سلامتی باید
دستور پزشک رعایت شود.
به طور کلی امام در غذا خوردن نیز رعایت سادگی را میکردند. شبها
اغلب غذای حاضری میخوردند. مثلا نان و پنیر با ریحان یا با خربزه و یا
خیار. روزی در ایام عید، مقداری ریحان تازه برای امام از اصفهان آوردم و
بعد به برادرم گفتم: «تا سبزی ریحان تهران برسد، هفتهای یک بار توسط
کسی که به تهران میآید، از آن برای من بفرست.» بردارم نیز این کار
را میکرد و امام از سبزی ریحان مصرف میکردند یک شب که برای
امام شام بردند، ریحان تمام شده بود، امام به شخصی که غذا را برده بود.
گفتند: «ریحان ندارید؟» او گفته بود: «نه تمام شده است.» امام فرمودند:
«بگویید بخرند.» او هم موضوع را به من گفت. من به آن شخص که پیغام
امام را آورده بود گفتم: «فردا ریحان از اصفهان میرسد.» آن شخص
هم رفت و عین حرف مرا به امام گفت. ایشان که متوجه شدند، ریحان
از اصفهان میآید و مربوط به تهران نیست به او گفته بودند: برو بگو اگر
دیگر ریحان بیاوری نمیخورم. من فکر می کردم که در همهی مغازهها
هست و همه میخورند؛ پس بگو از اصفهان میآورند. بگو دیگر نیاورد.
گلهای از حیوانات وحشی، گرسنه و
خشمگین به او نزدیک میشوند. انگار
پایان زندگی امپراتور کوسکو نزدیک
است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 230صفحه 5