
خانم معلم: «بچهها خوشمزهست ؟»
دانشآموزان: «ا، بفرمائین خانم ...»
-: «نوش جان تون، شلوغ نکنین.»
برنامهی خوردن اش که تمام شد،
مصطفی دوباره اجازه خواست که ...
انم معلم: «چیه مصطفی ؟ امروز
خیلی بیرون میری ؟
-: «میخوایم بریم برای کمک...»
مصطفی: «آقا اجازه؟ ما اومدیم
تا برای شستن و جمع و جور
کردن و این جور چیزا کمک
کنیم تا فکر نکنین که ما
همش فکر خوردن و ...»
آقای مدیر: «بهبه،
بسیار خوب، البته من
هیچ فکری در مورد...
شما نکردم، حالا که زحمت
کشیدین و تشریف آوردین
بیاین سر این قابلمه رو
بگیرین ببریم تو راهرو تا
ماشین بگیریم و ... بلند کن
دیگه ... زیاد که سنگین
نیست، خالیه... مگه آش
نخوردی، پس زورت کو؟»
این که واقعا نیت مصطفی از رفتن و کمک کردن چه بوده،
کسی نمیداند جز خودش و خدا. اما بر هر حال آن چه که
مسلم است این است که در حین کمک کردن در این جور
موارد، قطعا واقعی پیش میآید که میتوان
از فرصت استفاده کرد و .... آخر، طبق
محاسبات ریاضی مصطفی، در ابعاد قابلهای
به اندازهی این، تقریبا به اندازهی یک کاسه
آش به جدارهی داخل قابلمه میچسبد.
این که نیت مصطفی چه بوده است، بماند. اما یک نگاه به روپوش پر از لکههای آش او بیندازید، این رسماش است؟
شب هنگام، پاچا با شنل خود
کوسکو را که از سرما میلرزد گرم
میکند. این کار رفته رفته عاطفه را
در وجود کوسکو بیدار میکند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 230صفحه 12