مجله کودک 230 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 230 صفحه 12

خانم معلم: «بچه­ها خوشمزه­ست ؟» دانش­آموزان: «ا، بفرمائین خانم ...» -: «نوش جان تون، شلوغ نکنین.» برنامه­ی خوردن اش که تمام شد، مصطفی دوباره اجازه خواست که ... انم معلم: «چیه مصطفی ؟ امروز خیلی بیرون می­ری ؟ -: «می­خوایم بریم برای کمک...» مصطفی: «آقا اجازه؟ ما اومدیم تا برای شستن و جمع و جور کردن و این جور چیزا کمک کنیم تا فکر نکنین که ما همش فکر خوردن و ...» آقای مدیر: «به­به، بسیار خوب، البته من هیچ فکری در مورد... شما نکردم، حالا که زحمت کشیدین و تشریف آوردین بیاین سر این قابلمه رو بگیرین ببریم تو راهرو تا ماشین بگیریم و ... بلند کن دیگه ... زیاد که سنگین نیست، خالیه... مگه آش نخوردی، پس زورت کو؟» این که واقعا نیت مصطفی از رفتن و کمک کردن چه بوده، کسی نمی­داند جز خودش و خدا. اما بر هر حال آن چه که مسلم است این است که در حین کمک کردن در این جور موارد، قطعا واقعی پیش می­آید که می­توان از فرصت استفاده کرد و .... آخر، طبق محاسبات ریاضی مصطفی، در ابعاد قابله­ای به اندازه­ی این، تقریبا به اندازه­ی یک کاسه آش به جداره­ی داخل قابلمه می­چسبد. این که نیت مصطفی چه بوده است، بماند. اما یک نگاه به روپوش پر از لکه­های آش او بیندازید، این رسم­اش است؟ شب هنگام، پاچا با شنل خود کوسکو را که از سرما می­لرزد گرم می­کند. این کار رفته رفته عاطفه را در وجود کوسکو بیدار می­کند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 230صفحه 12