
دستش را گذاشت روی جوجو و آن را
خاراند. جوجو پرت شد پایین و تند رفت زیر
تخت، گم شد. خوابیدم روی زمین و رفتم زیر
تخت، دنبال جوجو. همه جا تاریک بود. جوجو
را پیدا نمیکردم. دستم را دراز کردم و
همه جا را گشتم. جوجو نبود اما دستم خورد
به یک چیزی که دو تا چشم داشت و توی
تاریکی چشمهایش برق میزند و به من
نگاه میکردند. یک جوجوی دیگر بود .نازش
کردم، گفت: «میو» یک جوجوی صدادار بود.
جوجو را از زیر تخت کشیدم بیرون و
نگاهش کردم. خودش را به پای من مالید و
دوباره میو میو کرد. بلند شدم. شیشه شیرم
را آوردم و پستانکش را گذاشتم توی دهان
جوجو. آرام آرام پستانک را مثل من مِک زد
و شیر را یواشیواش خورد. بعد هم توی بغل
من خوابید و من با گوشهایش بازی کردم و
جوجو فرش را کثیف کرد. دماغم را گرفتم و
گفتم: «پیف پیف» و مامان را بالای سرم دیدم.
میخواستم جوجو را نشانش بدهم که خودش
جوجو را دید و از ترس جیغ کشید و جوجو از
خواب پرید. مامان دوباره جیغ زد و پشت سر
هم گفت: «پیشته!، پیشته!، پیشته!» و جوجو
را با جارو از خانه بیرون انداخت. مرا هم
انداخت توی لگن تا شلپ شلوپ کنم و گفت
دیگر نباید با لولوها بازی کنم. پس جوجوی
من یک «لولو» بود. یک لولوی ترسناک که من
از آن نترسیدم.
جیمی سعی میکند با کمک سگش، گدارد؛
شعله را خاموش کند. او کف ضد آتش زیادی به
طرف پرده و مادرش میپاشد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 246صفحه 9