
یک ماهی گذشت
بالاخره آن روز رسید.
حالا، پول فاطمه به اندازه
کافی جمع شده بود.
دوازده هزار تومن.
فاطمه خوشحال بود.
خیلی خیلی خوشحال.
راه افتاد تا هرچه ....
زودتر به مغازه عباس آقا برسد و ... اما ...
اما همین که به جلوی ویترین مغازه عباس آقا
رسید به یکباره خشکش زد. مات مانده بود و
به آنچه در ویترین میگذشت نگاه میکرد:
عباس آقا داشت از داخل ویترین، پارچه را
بر میداشت.
فاطمه (با خودش): «ای وای، عجب شانس
بدی دارم، یعنی باید امروز؟ یعنی همین ....
امروز؟ همین امروز که دیگه
پولم جمع شده بود؟ دیدی؟
یعنی راستی راستی داره
میفروشتش؟ ببین تورو خدا
یعنی من اینقدر بدشانسم؟
اگه فقط، اگه فقط
یه روز پولم زودتر جور شده
بود الان خریده بودمشها.»
فاطمه ،چند بار
به داخل مغازه
سرک کشید. مدتی
گذشت. دیگر طاقت
نیاورد. به داخل
رفت. درست
حدس زده
بود....
ادامه دارد
ا
نوری از یک سفینهی ناشناس به
ماهواره جیمی برخورد میکند و
آنرا به داخل سفینه میکشاند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 246صفحه 12