مجله کودک 246 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 246 صفحه 12

یک ماهی گذشت بالاخره آن روز رسید. حالا، پول فاطمه به اندازه کافی جمع شده بود. دوازده هزار تومن. فاطمه خوشحال بود. خیلی خیلی خوشحال. راه افتاد تا هرچه .... زودتر به مغازه عباس آقا برسد و ... اما ... اما همین که به جلوی ویترین مغازه عباس آقا رسید به یکباره خشکش زد. مات مانده بود و به آنچه در ویترین می­گذشت نگاه می­کرد: عباس آقا داشت از داخل ویترین، پارچه را بر می­داشت. فاطمه (با خودش): «ای وای، عجب شانس بدی دارم، یعنی باید امروز؟ یعنی همین .... امروز؟ همین امروز که دیگه پولم جمع شده بود؟ دیدی؟ یعنی راستی راستی داره می­فروشتش؟ ببین تورو خدا یعنی من اینقدر بدشانسم؟ اگه فقط، اگه فقط یه روز پولم زودتر جور شده بود الان خریده بودمش­ها.» فاطمه ،چند بار به داخل مغازه سرک کشید. مدتی گذشت. دیگر طاقت نیاورد. به داخل رفت. درست حدس زده بود.... ادامه دارد ا نوری از یک سفینه­ی ناشناس به ماهواره جیمی برخورد می­کند و آنرا به داخل سفینه می­کشاند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 246صفحه 12