
روزی از روزها صبح زود که پرندگان،
تازه آواز خوانده بودند و سنجابها ،تازه
بیدار شده بودند؛پلنگی که از سرزمینهای
دور آمده بود و همه جا، در تمام جنگلها و
دشتها و کوهها جانوارن را آزار داده بود؛
پا به درون جنگل گذاشت. این پلنگ، سالها
بود که پایش به هرجا میرسید، زندگی
خوب و خوش جانوران را به هم میزد.
پلنگ قدمزنان آمد تا به خانهی سنجابها
رسید،آن روز، تمیز کردن خانه برعُهدهی
دو سنجابِ کوچک بود که برادر هم بودند.
یکی از آنها حیاط خانه را آب و جارو میکرد
و دیگری، اتاقها را.
پلنگ،آهسته در زد و سنجاب کوچکی
که در حیاط کار میکرد،بیخیال، در را
گشود، امّا باز کردنِ در همان، و خوراک
پلنگ شدن، همان!
پرندگان که چنین دیدند، یکباره فریاد
زدند: «سنجابها! سنجابها! از درختان بالا
بروید؛ پلنگی پا به جنگل ما گذاشته است.»
سنجابها هریک به سویی گریختند و در
سوراخی پنهان شدند. سنجابی که اتاقها را
تمیز میکرد، از یک درخت سیب وحشی بالا
رفت و روی شاخهی باریکی نشست. یکی از
پرندگان گفت: «سنجاب کوچک! میدانی
چطور شده؟ پلنگ،برادرت را خورد.»
سنجاب، غمگین و گریان، فریاد زد: «ای
پلنگ! آیا برادرم صبحانهی خوبی بود؟ آیا
سنجابِ به آن کوچکی شکمِ بزرگ تو را پُر
کرد؟»
او خود را هم کوچک میکند تا بتواند
از خانه به راحتی خارج شود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 246صفحه 31