مجله کودک 246 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 246 صفحه 31

روزی از روزها صبح زود که پرندگان، تازه آواز خوانده بودند و سنجاب­ها ،تازه بیدار شده بودند؛پلنگی که از سرزمینهای دور آمده بود و همه جا، در تمام جنگل­ها و دشت­ها و کوه­ها جانوارن را آزار داده بود؛ پا به درون جنگل گذاشت. این پلنگ، سالها بود که پایش به هرجا می­رسید، زندگی خوب و خوش جانوران را به هم می­زد. پلنگ قدم­زنان آمد تا به خانه­ی سنجاب­ها رسید،آن روز، تمیز کردن خانه برعُهده­ی دو سنجابِ کوچک بود که برادر هم بودند. یکی از آنها حیاط خانه را آب و جارو می­کرد و دیگری، اتاق­ها را. پلنگ،آهسته در زد و سنجاب کوچکی که در حیاط کار می­کرد،بی­خیال، در را گشود، امّا باز کردنِ در همان، و خوراک پلنگ شدن، همان! پرندگان که چنین دیدند، یکباره فریاد زدند: «سنجاب­ها! سنجاب­ها! از درختان بالا بروید؛ پلنگی پا به جنگل ما گذاشته است.» سنجاب­ها هریک به سویی گریختند و در سوراخی پنهان شدند. سنجابی که اتاق­ها را تمیز می­کرد، از یک درخت سیب وحشی بالا رفت و روی شاخه­ی باریکی نشست. یکی از پرندگان گفت: «سنجاب کوچک! می­دانی چطور شده؟ پلنگ،برادرت را خورد.» سنجاب، غمگین و گریان، فریاد زد: «ای پلنگ! آیا برادرم صبحانه­ی خوبی بود؟ آیا سنجابِ به آن کوچکی شکمِ بزرگ تو را پُر کرد؟» او خود را هم کوچک می­کند تا بتواند از خانه به راحتی خارج شود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 246صفحه 31