سنجابها
نادر ابراهیمی
هزارها سال پیش نبود، صدها سال پیش
هم نبود؛ دو ،سه یا چهار سال پیش بود.
در یکی از جنگلهای بزرگ و قشنگ
سرزمین ما،هزاران هزار پرنده و صدها
سنجاب،به آسودگی و آرامی، در کنار هم
زندگی میکردند.
سنجابها یک خانهی بزرگ داشتند و هر
روز صبح به صدای آواز پرندگان، از خواب
بیدار میشدند و پی کار خود میرفتند.
غروبها برمیگشتند و آنچه را که آورده
بودند میخوردند، مینوشیدند و دربارهی
-آنچه دیده و شنیده بودند، قصه میگفتند.
روزهای جُمعه جشن میگرفتند و همه با هم به
کنار ِدریاچهی کوچکی که در میان جنگل بود،
میرفتند و درآنجا به آوازخوانی و رقص و
بازی مشغول میشدند. روی هم رفته، روزگار
خوب و خوشی داشتند - گرچه خیلی بیخیال
بودند و فکر فردا را نمیکردند.
از آن طرف، جیمی درحال امتحان کردن
اختراع خود است. دستگاه کوچک کن اشیا.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 246صفحه 30