مجله کودک 02 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 02 صفحه 15

پس ما نتیجه میگیریم که اولین فایده اسب کاهش آلودگی هواست. حیف که امروز اگر کسب سوار اسب باشد یا دارد مسابقه ورزشی میدهد با یک فیلم تاریخی بازی میکند وگرنه میرفت سوار ماشین میشد نه اسب! و این نجابت این حیوان را به ما نشان می دهد البته اسب شانس آورده و توانسته است خود را در فیلم های سینما و تلویزیون جا کند واقعاً اگر فیلمهای تاریخی نبودند، آیا هیچکس در خانهاش اسب نگه میداشت؟ گاهی از اسب، برای الگوگیری مناسب استفاده میشود. مثلاً وقتی داداش بزرگترم داشت با من حرف میزد و من نمیفهمیدم چه میگوید او به من گفت: عجب اسبی سوار شدیمها! و من متوجه شدم که نباید مثل اسب خودم را به نفهمی بزنم (ببینید چه تهمتهایی به این زبان بسته میبندند) یعنی درواقع از اسب الگو گرفتم. از اسب در تهیه اسباببازی هم کمک گرفته میشود. کافیست کمی آب روی اسب بریزیم و با آن بازی کنیم (اسب + آب + بازی) لابد اسباببازی هم همینجوری اختراع شد! این بود انشای من راجع به اسب بچه تمبل! میگویند روزی روزگاری در دشت و صحرا پسرک چوپانی بود و یک گله گوسفند داشت. پسرک چوپان از صبح تا ظهر به مدرسه می رفت و بعد از ظهر گله گوسفند خود را به چرا میبرد. یک روز بعد از ظهر بهاری چوپان کوچولوی قصه ما زیر یک درخت خوابیده بود که یک دفعه به یاد قصه چوپان دروغگو افتاد و این قصه را چند روز پیش در کتاب فارسی خوانده بود پسرک هوس کرد بازی چوپان دروغگو را تکرار کند و کمی بخندد (ای وای از دست شیطنت این بچهها) خلاصه دستهایش را جلوی دهنش گرفت و با صدای بلند داد زد: «ای گرگ، گرگ، گرگ» هنوز چندثانیهای از داد و بیدادش نگذشته بود که سر و کله جناب گرگ پیدا شد. گرگ به نزدیکی پسر چوپان آمد و گفت: ببینم پسرم، تو بودی مرا صدا میزدی؟» چوپان با ترس و لرز گفت:«نه جناب گرگ من مردم ده را صدا میزدم» گرگ گفت:«ولی من شنیدم که تو می گفتی گرگ گرگ» پسرک جواب داد:«نه آقای گرگ من منظورم این بود که مردم ده بیایند و مرا از دست تو نجات بدهند.» گرگ گفت:«ولی من که پیش تو نبودم» پسرک جواب داد:« راستش می خواستم قصه چوپان دروغگو را تکرار کنم.» و هوز حرفش تمام نشده بود که گرگه با صدای بلند زد زیر خنده و گفت:«هه هه هه یعنی تو هم دروغگو شدی؟» پسرک گفت:«نه آقای گرگ به خدا من دروغگو نیستم. فقط می خواستم تفریح کنم» گرگ جواب داد:«تو به هر حال دروغ گفتی. ببینم پسر اصلاً تو کلاس چندمی؟» «کلاس سوم آقا گرگه» و چشمتان روز بد نبیند. آقاگرگه شروع کرد به نصیحت کردن چوپان و درباره بچه های دروغگو بد و بیراه گفتن و سر آخر گفت که قصد دارد برود پیش آقا معلم کلاس سوم روستا و به او بگوید که پسرک چوپان پسر دروغگویی است چوپان تا این را شنید شروع کرد به گریه کردن که:«آقا گرگه! تو رو خدا نه! اگر بگی آبروم میره» گرگه گفت:«اگه می خوای نگم باید یه گوسفند بهم بدی. بیسر و صدا» پسرک بیچاره قبول کرد و به او یک گوسفند داد اما آقا گرگه دست بردار نبود. هر روز میآمد و یک گوسفند تازه میخواست. تا اینکه کم کم گوسفندهای چوپان تمام شد و چوپان بیچاره شغل خودش را از دست داد. ما از این داستان نتیجه میگیریم که: 1-وقتی قصهای را توی کتاب درسی میخوانیم سعی کنیم چیزهای خوبش را یاد بگیریم نه چیزهای بدش را. 2-هیچ وقت دروغ نگوییم. 3-اگر کار اشتباهی کردیم سریعاً معذرتخواهی کنیم و مثل یک مرد شجاع از اینکه بزرگترها ما را دعوا کنند نترسیم. 4-اگر چیزی را از آقا معلم پنهان کنیم بیشتر ضرر میکنیم. 5-وقتی آدم ستمگری خواست به زور از ما باج بگیرد ما در برابر او بایستیم و با او مبارزه کنیم نه اینکه از روی ترس هرچه او گفت

مجلات دوست کودکانمجله کودک 02صفحه 15