د مثل دوست
از مشهد، خانم حشمت پارسیانپور که مادر یک پسر 9 ساله هستند،برای ما نامه پرمهری نوشتهاند و
همراه آن،شعرهایی را که برای بچهها سرودهاند، فرستادهاند. از ایشان و پسرشان که از خوانندگان همیشگی
مجلّه دوست هستند، تشکر میکنیم و یکی از شعرهای ارسالی خانم پارسیانپور را با هم میخوانیم:
«مانی و گربۀ چاق همسایه»
مانی تنها توی بالکن خوابیده
گربۀ پرخور و چاقِ همسایه
پنجولاش تیز و بلند و برّاقه
زنبوری زرد و سیاه،سر میرسه
آخه نامهربون و بیادبه
میبره گوشتارو از توی خونه
زنبورک گربههه رو نیش میزنه
گربههه راهِ فراری نداره
روُ پاهاش آفتاب گرمی تابیده
لمیده،دراز کشیده توُ سایه
شیرشو خورده،دلش داغه داغه
به حساب گربه هه خوب میرسه
دنبال جوجهها از روز تا شنبه
جای گنجشکارو هم خوب میدونه
«مانی»خوشحال میشه ودس میزنه
«مانی»هم دلش خنک میشه،آره!
راز یک گل
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود،غیر از خدا
هیچکس نبود. دختر کوچولویی بود به نام فاطمه،
فاطمهخانم کلاس اوّل بود. او یک گل زیبا داشت، امّا
اسم گلش را نمیدانست او چندسؤال دیگر داشت امّا
نمیتوانست آن رابیان کند و نمیخواست مزاحم دیگران
شود و سعی میکرد جواب سؤالها را خودش پیدا کند.
او هر روز به گل رسیدگی میکرد و نگاهش میکرد،
و به آن آب میداد. یک روز که داشت بازی میکرد
دید که برگها و گلبرگهای گلش در حال ریختن است.
او افسرده و غمگین شد و یک گوشه نشست و به فکر
فرو رفت. چند روز گذشت، روزی از روزها که فاطمه
از مدرسه به خانه میآمد،تا در را باز کردچیز عجیبی
دید.گلش تبدیل به توتفرنگی شده بود. امّا یک چیز
برای او خیلی عجیب بود و آن هم این بود که آن
توتفرنگیها سفید بودند! او پیش خود گفت: مگر
میشود توتفرنگی سفید باشد!
او در گوشهای نشست و فکر کرد، ولی نتوانست
جواب سؤالش را پیدا کند. چند روز گذشت،یک روز
صبح که فاطمه از خواب بیدار شد،به حیاط رفت تا
دست و صورتش را بشوید. در حال برگشتن به اتاق،
ناگهان دید که آن توتفرنگیهای سفید تبدیل به
توتفرنگیهای درشت و قرمز شده بود. او خیلی
خوشحال بود و از خوشحالی درپوست خود نمیگنجید.
او حالا دیگر راز گل خود را پیدا کرده بود.
محمّد حسین زارع.11 ساله .از تهران
مجلات دوست کودکانمجله کودک 60صفحه 4