مجله کودک 60 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 60 صفحه 4

د مثل دوست از مشهد، خانم حشمت پارسیان­پور که مادر یک پسر 9 ساله هستند،برای ما نامه پرمهری نوشته­اند و همراه آن،شعرهایی را که برای بچه­ها سروده­اند، فرستاده­اند. از ایشان و پسرشان که از خوانندگان همیشگی مجلّه دوست هستند، تشکر می­کنیم و یکی از شعرهای ارسالی خانم پارسیان­پور را با هم می­خوانیم: «مانی و گربۀ چاق همسایه» مانی تنها توی بالکن خوابیده گربۀ پرخور و چاقِ همسایه پنجولاش تیز و بلند و برّاقه زنبوری زرد و سیاه،سر می­رسه آخه نامهربون و بی­ادبه می­بره گوشتارو از توی خونه زنبورک گربه­هه رو نیش می­زنه گربه­هه راهِ فراری نداره روُ پاهاش آفتاب گرمی تابیده لمیده،دراز کشیده توُ سایه شیرشو خورده،دلش داغه داغه به حساب گربه هه خوب می­رسه دنبال جوجه­ها از روز تا شنبه جای گنجشکارو هم خوب می­دونه «مانی»خوشحال می­شه ودس می­زنه «مانی»هم دلش خنک می­شه،آره! راز یک گل یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود،غیر از خدا هیچ­کس نبود. دختر کوچولویی بود به نام فاطمه، فاطمه­خانم کلاس اوّل بود. او یک گل زیبا داشت، امّا اسم گلش را نمی­دانست او چندسؤال دیگر داشت امّا نمی­توانست آن رابیان کند و نمی­خواست مزاحم دیگران شود و سعی می­کرد جواب سؤالها را خودش پیدا کند. او هر روز به گل رسیدگی می­کرد و نگاهش می­کرد، و به آن آب می­داد. یک روز که داشت بازی می­کرد دید که برگها و گلبرگهای گلش در حال ریختن است. او افسرده و غمگین شد و یک گوشه نشست و به فکر فرو رفت. چند روز گذشت، روزی از روزها که فاطمه از مدرسه به خانه می­آمد،تا در را باز کردچیز عجیبی دید.گلش تبدیل به توت­فرنگی شده بود. امّا یک چیز برای او خیلی عجیب بود و آن هم این بود که آن توت­فرنگیها سفید بودند! او پیش خود گفت: مگر می­شود توت­فرنگی سفید باشد! او در گوشه­ای نشست و فکر کرد، ولی نتوانست جواب سؤالش را پیدا کند. چند روز گذشت،یک روز صبح که فاطمه از خواب بیدار شد،به حیاط رفت تا دست و صورتش را بشوید. در حال برگشتن به اتاق، ناگهان دید که آن توت­فرنگیهای سفید تبدیل به توت­فرنگیهای درشت و قرمز شده بود. او خیلی خوشحال بود و از خوشحالی درپوست خود نمی­گنجید. او حالا دیگر راز گل خود را پیدا کرده بود. محمّد حسین زارع.11 ساله .از تهران

مجلات دوست کودکانمجله کودک 60صفحه 4