مجله کودک 60 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 60 صفحه 29

او داد وگفت: «حالا ماشین رو روشن کن.» قلب آقا خرسه تاپ تاپ می­زد، کمی هول شده بود. آقا خرسه سوییچ را سر جایش زد و چرخاند. ماشین روشن شد. خُرخُر و می­مو جیغ کشیدند: «هی جانمی؟» خُرخُر گفت: «آفرین بابا.» آقا خرسه گفت: «مگه قرار نشد ساکت باشید تا حواسم پرت نشه. سر و صدا نکنید دیگه.» بعد عمو زحمتکش به آقا خرسه گفت: «خب بزن توی دنده یک و راه بیفت.» آقا خرسه پایش را روی کلاچ فشار داد و ماشین را توی دنده گذاشت و یکدفعه گاز داد و راه افتاد. عمو زحمتکش گفت: «یواش­تر. بعد هم بزن دنده دو.» آقا خرسه دنده را گذاشت دو،بعد هم سه و هی گاز داد. ماشین به سرعت می­رفت، گاهی ماشین کج می­شد و به خاکی می­رفت و عمو زحمتکش فرمان را می­گرفت و سریع آن را راست می­کرد. بچه­ها توی ماشین جیغ و داد ره انداخته بودند. عمو زحمتکش هی می­گفت: «آقا خرسه زیاد گاز نده، یواش! خطرناکه! فرمان را صاف بگیر.» آقا خرسه گفت: «همه­اش تقصیر این بچه­هاست که نمی­گذارن حواسم جمع باشه؛ وگرنه من بلدم.» می­مو وخُرخُر شیشه­های در عقب را کشیده بودند پایین و سرشان را از آنها کرده بودند بیرون تا حسابی باد به صورتشان بخورد و خنک شوند. در همین لحظه ناگهان رانندۀ یک کامیون که با سرعت از پشت سرشان می­آمد، شروع کرد به بوق وحشتناک زدن. اصلاً هم قطع نمی­کرد. آن قدر صدای بوقش بلند بود که همۀ پرنده­ها و حیوانات از این طرف وآن« طرف خیابان فرار کردند و لابه­لای درختها قایم شدند. آقا خرسه که حسابی هول شده بود و ترسیده بود،فرمان را ول کرد و عمو زحمتکش زود فرمان را گرفت و ماشین را کنار خیابان برد و داد زد: «ترمز!ترمز!» آقا خرسه با عجله ترمز گرفت و ماشین با صدای قیژی ایستاد.کامیون هم پشت سرشان ایستاد. عمو زحمتکش پیاده شد و به راننده گفت: «چه خبره؟» می­مو وخُرخُر هم سرهایشان را از شیشه آورده بودند بیرون و سرک می­کشیدند. آقا خرسه هم از ترس روی صندلی از حال رفته بود. رانندۀ کامیون داد زد: «این چه وضعی یه، چرا حواستون به بچه­ها نیست، اگه من می­خواستم سبقت بگیرم که زده بودم به کلّۀ این بچه خرسه. اگه یک ماشین هم از رو به رو اومده بود، زده بود به سرش.» عمو زحمتکش به در عقب ماشین نگاه کرد و وقتی دید که شیشه­ها پایین است و کلۀ خُرخُر و می­مو هم از آنها بیرون است،داد کشید: «چه کار خطرناکی کردید شما دو تا؟» بعد به خُرخُر گفت: «اگه یک ماشین از بغل دستمون رد شده بود، زده بود به سرت.» به می­مو هم گفت: «اگه یک شاخه درخت خورده بود تو صورتت،چی کار می­کردی؟» می­مو و خُرخُر از ترس کله­هایشان را کشیدند تو و چشمهایشان را بستند نفس عمیقی کشیدند و قبل از این که عمو زحمتکش چیزی بگوید، شیشه­ها را بالا کشیدند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 60صفحه 29