او داد وگفت: «حالا ماشین رو روشن کن.»
قلب آقا خرسه تاپ تاپ میزد، کمی هول شده بود. آقا خرسه سوییچ را سر
جایش زد و چرخاند. ماشین روشن شد. خُرخُر و میمو جیغ کشیدند: «هی جانمی؟»
خُرخُر گفت: «آفرین بابا.»
آقا خرسه گفت: «مگه قرار نشد ساکت باشید تا حواسم پرت نشه. سر و صدا نکنید
دیگه.»
بعد عمو زحمتکش به آقا خرسه گفت: «خب بزن توی دنده یک و راه بیفت.»
آقا خرسه پایش را روی کلاچ فشار داد و ماشین را توی دنده گذاشت و یکدفعه گاز
داد و راه افتاد. عمو زحمتکش گفت: «یواشتر. بعد هم بزن دنده دو.»
آقا خرسه دنده را گذاشت دو،بعد هم سه و هی گاز داد. ماشین به سرعت میرفت،
گاهی ماشین کج میشد و به خاکی میرفت و عمو زحمتکش فرمان را میگرفت و سریع
آن را راست میکرد. بچهها توی ماشین جیغ و داد ره انداخته بودند. عمو زحمتکش هی
میگفت: «آقا خرسه زیاد گاز نده، یواش! خطرناکه! فرمان را صاف بگیر.»
آقا خرسه گفت: «همهاش تقصیر این بچههاست که نمیگذارن حواسم جمع باشه؛ وگرنه
من بلدم.»
میمو وخُرخُر شیشههای در عقب را کشیده بودند پایین و سرشان را از آنها کرده بودند
بیرون تا حسابی باد به صورتشان بخورد و خنک شوند.
در همین لحظه ناگهان رانندۀ یک کامیون که با سرعت از پشت سرشان میآمد، شروع
کرد به بوق وحشتناک زدن. اصلاً هم قطع نمیکرد. آن قدر صدای بوقش بلند بود که همۀ
پرندهها و حیوانات از این طرف وآن« طرف خیابان فرار کردند و لابهلای درختها قایم شدند.
آقا خرسه که حسابی هول شده بود و ترسیده بود،فرمان را ول کرد و عمو زحمتکش زود فرمان
را گرفت و ماشین را کنار خیابان برد و داد زد: «ترمز!ترمز!»
آقا خرسه با عجله ترمز گرفت و ماشین با صدای قیژی ایستاد.کامیون هم پشت سرشان ایستاد. عمو زحمتکش
پیاده شد و به راننده گفت: «چه خبره؟»
میمو وخُرخُر هم سرهایشان را از شیشه آورده بودند بیرون و سرک میکشیدند. آقا خرسه هم از ترس روی صندلی
از حال رفته بود. رانندۀ کامیون داد زد: «این چه وضعی یه، چرا حواستون به بچهها نیست، اگه من میخواستم سبقت
بگیرم که زده بودم به کلّۀ این بچه خرسه. اگه یک ماشین هم از رو به رو اومده بود، زده بود به سرش.»
عمو زحمتکش به در عقب ماشین نگاه کرد و وقتی دید که شیشهها پایین است و کلۀ خُرخُر و میمو هم از آنها
بیرون است،داد کشید: «چه کار خطرناکی کردید شما دو تا؟»
بعد به خُرخُر گفت: «اگه یک ماشین از بغل دستمون رد شده بود، زده بود به سرت.»
به میمو هم گفت: «اگه یک شاخه درخت خورده بود تو صورتت،چی کار میکردی؟»
میمو و خُرخُر از ترس کلههایشان را کشیدند تو و چشمهایشان را بستند نفس عمیقی کشیدند و قبل از این که
عمو زحمتکش چیزی بگوید، شیشهها را بالا کشیدند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 60صفحه 29