مجله کودک 60 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 60 صفحه 15

بیدار نشوم و آن وقت مامانی و بابایی خودشان تنهایی بروند و مرا نبرند. آخرش خوابم برود ویک موقعی که هنوز هوا خیلی تاریک بود،یکدفعه صدای مامانی که گفت: «محمدمهدی،محمدحسین،پاشید، بلند شید سحره.» اولش من خیلی خووابم می­آمد و نمی­خواستم بلند شوم،اما تا مامانی خواست از اتاق بیرون برود،تندی بلند شدم.محمدحسین بلند نمی­شد،هی می­گفت: «هوم م ... ولم کن ...خوابم می­آد... من هیچ جا نمی­روم.» من رفتم دست و صورتم را شستم که خوابم کم بشود.رادیو روشن بود و یک آقایی داشت یک دعایی می­خواند و هی می­گفت: «اللّهُم انّی اسئلک ...» من فقط همین را بلد شدم.بابایی گفت: «این دعای سحره.» بعد مامانی سفره انداخت و بابایی هم سبزی و ماست آورد و مامانی هم پلو کشید. ما داشتیم می­خوردیم که یکدفعه محمد حسین با موهای به هم ریخته از توی اتاق دوید بیرون و با گریه گفت: «چرا منو صدا نزدین،می­خواهید همه رو تنهایی بخورید؟» من گفتم: «مامانی صدات زد،خودت تنبلی،پا نشدنی.» بعد همان جور با دست و صورت نَشُسته،نشست پای سفره.آخرش به زور به زور، بابایی او را برد و دستش را شست. بعد که همه چی خوردیم و سحری هم خوردیم و ماست هم خوردیم،من و محمد حسین رفتیم توی اتاق،سرکمد.من از توی کمد.من از توی کمد بلوز زردم را درآوردم،شلوارش هم قهوه­ای بود،آن را هم درآوردم و پوشیدم.محمدحسین گفت: «محمدحسین گفت: «من با کت و شلوار می­آم، خوشگل­تره،این جوری مرد می­شم.» من هم کتم را برداشتم و پوشیدم،ولی جورابم نبود.همۀ همۀ کشورها را کشیدم. بیرون و لباسهای تویش را ریختم به هم،جورابم نبود.به محمدحسین گفتم: «تو جوراب منو برداشتی؟» محمد حسین گفت:«نه خیر،مال خودمه.» بعد رفت توی آینه،تا موهایش را درست کند.من رفتم تا به مامانی بگویم که جورابم نیست.مامانی داشت نماز می­خواند. بابای هم نماز می­خواند.من ایستادم تا نماز مامانی تمام شود.گفتم: «مامانی جوراب من نیست.حالا من با چی بیام؟» مامانی چادرش را از روی صورتش کنار زد و به من نگاه کرد و گفت: «اینارو واسه چی پوشیدی؟» گفتم : «اینا برای روزه خوب نیست؟... من می­خوام با این لباسها بیام جورابم نیست؟» بابایی هم که نمازش تمام شده بود، گفت: « کجا می­خوایم بریم؟» گفتم : «روزه دیگه.خودتون گفتید.» مامانی و بابایی دو تایی زدند زیر خنده. بابایی گفت: «عزیز من،ما که نگفتیم باید جایی برویم تا روزه بگیریم.روزه یعنی این که سحر بیدار بشیم و غذایی بخوریم و نماز بخونیم. بعد از وقتی که اذان صبح گفته شد، تا اذان مغرب دیگه نباید چیزی بخوریم،نه آب،نه غذا.» گفتم: «لواشک هم نباید بخوریم؟» مامانی گفت: «هیچی ... بعد که اذان مغرب رو گفتند، اون وقت همه چی می­تونیم بخوریم، به این می­گن روزه گرفتن.» من دویدم توی اتاق تا خودم به محمدحسین بگویم که روزه گرفتن یعنی چی؟

مجلات دوست کودکانمجله کودک 60صفحه 15