بیدار نشوم و آن وقت مامانی و بابایی خودشان تنهایی بروند و مرا نبرند. آخرش خوابم برود ویک موقعی که
هنوز هوا خیلی تاریک بود،یکدفعه صدای مامانی که گفت: «محمدمهدی،محمدحسین،پاشید،
بلند شید سحره.»
اولش من خیلی خووابم میآمد و نمیخواستم بلند شوم،اما تا مامانی خواست از اتاق بیرون
برود،تندی بلند شدم.محمدحسین بلند نمیشد،هی میگفت: «هوم م ... ولم کن ...خوابم
میآد... من هیچ جا نمیروم.»
من رفتم دست و صورتم را شستم که خوابم کم بشود.رادیو روشن بود و یک آقایی
داشت یک دعایی میخواند و هی میگفت: «اللّهُم انّی اسئلک ...»
من فقط همین را بلد شدم.بابایی گفت: «این دعای سحره.»
بعد مامانی سفره انداخت و بابایی هم سبزی و ماست آورد و مامانی هم پلو کشید.
ما داشتیم میخوردیم که یکدفعه محمد حسین با موهای به هم ریخته از توی اتاق
دوید بیرون و با گریه گفت: «چرا منو صدا نزدین،میخواهید همه رو تنهایی بخورید؟»
من گفتم: «مامانی صدات زد،خودت تنبلی،پا نشدنی.»
بعد همان جور با دست و صورت نَشُسته،نشست پای سفره.آخرش به زور به زور،
بابایی او را برد و دستش را شست.
بعد که همه چی خوردیم و سحری هم خوردیم و ماست هم خوردیم،من و محمد
حسین رفتیم توی اتاق،سرکمد.من از توی کمد.من از توی کمد بلوز زردم را درآوردم،شلوارش هم
قهوهای بود،آن را هم درآوردم و پوشیدم.محمدحسین گفت: «محمدحسین گفت: «من با کت و شلوار میآم،
خوشگلتره،این جوری مرد میشم.»
من هم کتم را برداشتم و پوشیدم،ولی جورابم نبود.همۀ همۀ کشورها را کشیدم.
بیرون و لباسهای تویش را ریختم به هم،جورابم نبود.به محمدحسین گفتم: «تو
جوراب منو برداشتی؟»
محمد حسین گفت:«نه خیر،مال خودمه.»
بعد رفت توی آینه،تا موهایش را درست کند.من رفتم تا به مامانی بگویم که جورابم نیست.مامانی داشت نماز میخواند.
بابای هم نماز میخواند.من ایستادم تا نماز مامانی تمام شود.گفتم: «مامانی جوراب من نیست.حالا من با
چی بیام؟»
مامانی چادرش را از روی صورتش کنار زد و به من نگاه کرد و گفت: «اینارو واسه چی پوشیدی؟»
گفتم : «اینا برای روزه خوب نیست؟... من میخوام با این لباسها بیام جورابم نیست؟»
بابایی هم که نمازش تمام شده بود، گفت: « کجا میخوایم بریم؟»
گفتم : «روزه دیگه.خودتون گفتید.»
مامانی و بابایی دو تایی زدند زیر خنده. بابایی گفت: «عزیز من،ما که نگفتیم باید جایی برویم تا روزه بگیریم.روزه یعنی
این که سحر بیدار بشیم و غذایی بخوریم و نماز بخونیم. بعد از وقتی که اذان صبح گفته شد، تا اذان مغرب دیگه نباید چیزی
بخوریم،نه آب،نه غذا.»
گفتم: «لواشک هم نباید بخوریم؟»
مامانی گفت: «هیچی ... بعد که اذان مغرب رو گفتند، اون وقت همه چی میتونیم بخوریم، به این میگن روزه گرفتن.»
من دویدم توی اتاق تا خودم به محمدحسین بگویم که روزه گرفتن یعنی چی؟
مجلات دوست کودکانمجله کودک 60صفحه 15