«برای پیمان بستن با من،
دستهایم را گشودند،آن را کنار
کشیدم وبستم.دوباره دستم را
به سوی خود کشیدند،آن را پس
کشیدم و در گوشهای نشستم.
گفتم: من آن کوه بلند و
برافراشتهام که چشمههای کمال
و رودهای دانایی از آغوشم فرو
میبارند.حتی بلند پروازترین
پرندهها نیز نمیتوانند برقلههای
ایمان من پا بگذارند.»
سوگند به خداوندی که ما را
آفریده «مردم به سویم هجوم
آوردند، مانند شتران تشنۀ
چشمهدیده.آنچنانکه بند کفشم
پاره شد وآنها همچنان داد و قال
کردند.ردایم رااز دوش انداختند
وزیر پا پایمال کردند.گفتم به
خدا سوگنداگرهمه روی زمین و
آسمانهارا به رایگان به من بدهند
تا پوست نا چیز دانه جوی را از
دهان مورچهای به ظلم بگیرم،
چنین ستمی را به مورچهای روا
نمیدارم و چنین چیزی را
نمیدارم و چنین چیزی را
نمیپذیرم.»
«شادی مردم برای پیمان
بستن با من،آن قدر بالا گرفت
که کودکان به وجدآمدندوصدای
فریاد سالخوردگان همه جا را
فرگرفت.پس به ناچار دستم را
پیش بردم و خودم را به خداوند
بزرگ سپردم.»
فرق خورشید شکافت و نوری
از زمین به آسمان شتافت.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 60صفحه 11