قصه پنجم
جنگل پردردسر
بیرون آوردن سر
از پنجرۀ اتومبیل،ممنوع!
یلدا شرقی
از وقتی عمو زحمتکش به جنگل آمد، وضع حیوانها تغییر کرد. عمو زحمتکش
داشت به آقا خرسه رانندگی یاد میداد. آنها هر روز با هم به خیابان میرفتند و
تمرین میکردند. یک روز صبح که عمو زحمتکش و آقا خرسه میخواستند تمرین
کنند، خُرخُر هم با آنها رفت. عمو زحتکش گفت: «اگه میخوای با ما بیای،
نباید تو ماشین سر و صدا کنی؛ چون ممکنه حواس بابات پرت بشه.»
خُرخُر گفت: «باشه،باشه.»
بعد، از خوشحالی با آن هیکل تپلش پرید بالا و چرخید و هی داد زد: «آخ
جون، آخ جون، میخوام برم ماشین سواری، آخ جون.»
بعد پشت سر عمو زحمتکش و آقا خرسه،لیلی کنان راه افتاد و هی آواز
خواند:
«ماشین سواری آخ جون، ماشین سواری آخ جون.»
توی راه،میمو که با دمش به درخت آویزان شده بود و تاب میخورد،آنها
را که دید، داد زد: «آی خُرخُر کجا میری؟ خیلی خوشحالی؟»
خُرخُر گفت: «آره که خوشحالم،دارم میرم ماشین سواری،بابام میخواهد
رانندگی کند، دلت بسوزه.»
میمو از این شاخه به آن شاخه پرید و بعد هم شیرجه زد روی زمین و گفت:
«منم بیام؟»
خُرخُر گفت: «نه خیر،خودم تنهایی میخوام برم،بابای خودمه.»
عمو زحمتکش گفت: «عیبی نداره باباجون، بگذار اون هم بیاد.»
میمو از خوشحالی جیغ کشید و بعد دست عمو زحمتکش را گرفت و پا به پای او رفت.
به خیابان که رسیدند،تا خُرخُر و میمو ماشین عمو زحمتکش را دیدند، دویدند به طرف آن. عمو زحمتکش داد زد: «صبر
کنید، ندوید، خطرناکه، یک وقت دیدید ماشین اومد.»
بعد دوید و دست آنها را گرفت و آرام به طرف ماشین رفتند. عمو زحمتکش در ماشین را باز کرد. آقا خرسه به خُرخُر و
میمو گفت: «شلوغ نکنیدها، فهمیدید؟»
دوتایی گفتند: «بله.»
بچهها عقب نشستند و آقا خرسه نشست پشت فرمان و عمو زحمتکش هم بغل او. عمو زحمتکش سوییچ را به
مجلات دوست کودکانمجله کودک 60صفحه 28