یلیوسگها
مترجم:ماندانا راد
ازمجموعهداستانهای یونسکو
از کشور «پاکستان»
چیلی از یک چیز خیلی میترسید: سگ! وقتی که بیرون بود، همیشه از سگها دوری میکرد. او شنیده بود
سگهایی که پارس میکنند، گاز نمیگیرند. اما مطمئن نبود که سگها هم این گفته را شنیده باشند. به همین جهت،
هرگز ریسک نمیکرد و خودش را به خطر نمیانداخت.
سگهای دهکده هم از روی دوری میکردند. آنها از قیافۀ این آدم کوتاه قد و لاغر که عینکش روی دماغش بود
خوششان نمیآمد.
یک روز، چیلی مجبور شد برای دیدن عمویش به روستای بغلی برود. سگهای آن روستا هرگز کسی با این
قیافۀ خندهدار را ندیده بودند. به همین جهت از لحظهای که چیلی را دیدند با صدای بلند شروع به عوعو کردند، و
هر جا که او میرفت دنبالش میکردند. چیلی وقتی فهمید که سگها عوعوکنان او را تعقیب میکنند به سرعت
گامهایش افزود، اما هر چه که به سرعت او اضافه میشد، صدای واق واق سگها هم بالاتر میرفت.
سرانجام،چیلی که حوصلهاش سررفته بود تصمیم گرفت بایستد و یک طوری سگهای تُخس را دور کند.
نگاهی به اطراف انداخت تا چیزی پیدا کند. از دیدن آجری که کنار جاده بود خیلی خوشحال شد، و خواست آنرا
بردارد. اما آجر به زمین چسبیده بود. او تمام نیرویش را به کار برد، اما نتوانست آنرا بلند کند. در حالیکه ناراحت
شده بود، باصدای بلند شروع به بد و بیراه گفتن به اهالی روستا کرد. یک نفر که از آنجا عبور میکرد جلو رفت تا
علت ناراحتی او را بیابد. چیلی با تلخی به او گفت «شما روستای عجیبی دارید، سگهایتان را آزاد میگذارید، و تمام
آجرهایتان راسفت میبندید!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 60صفحه 16