مجله کودک 60 صفحه 16
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 60 صفحه 16

یلی­وسگ­ها مترجم:ماندانا راد ازمجموعه­داستانهای یونسکو از کشور «پاکستان» چیلی از یک چیز خیلی می­ترسید: سگ! وقتی که بیرون بود، همیشه از سگها دوری می­کرد. او شنیده بود سگهایی که پارس می­کنند، گاز نمی­گیرند. اما مطمئن نبود که سگها هم این گفته را شنیده باشند. به همین جهت، هرگز ریسک نمی­کرد و خودش را به خطر نمی­انداخت. سگهای دهکده هم از روی دوری می­کردند. آنها از قیافۀ این آدم کوتاه قد و لاغر که عینکش روی دماغش بود خوششان نمی­آمد. یک روز، چیلی مجبور شد برای دیدن عمویش به روستای بغلی برود. سگهای آن روستا هرگز کسی با این قیافۀ خنده­دار را ندیده بودند. به همین جهت از لحظه­ای که چیلی را دیدند با صدای بلند شروع به عوعو کردند، و هر جا که او می­رفت دنبالش می­کردند. چیلی وقتی فهمید که سگها عوعوکنان او را تعقیب می­کنند به سرعت گامهایش افزود، اما هر چه که به سرعت او اضافه می­شد، صدای واق واق سگها هم بالاتر می­رفت. سرانجام،چیلی که حوصله­اش سررفته بود تصمیم گرفت بایستد و یک طوری سگهای تُخس را دور کند. نگاهی به اطراف انداخت تا چیزی پیدا کند. از دیدن آجری که کنار جاده بود خیلی خوشحال شد، و خواست آنرا بردارد. اما آجر به زمین چسبیده بود. او تمام نیرویش را به کار برد، اما نتوانست آنرا بلند کند. در حالیکه ناراحت شده بود، باصدای بلند شروع به بد و بیراه گفتن به اهالی روستا کرد. یک نفر که از آنجا عبور می­کرد جلو رفت تا علت ناراحتی او را بیابد. چیلی با تلخی به او گفت «شما روستای عجیبی دارید، سگهایتان را آزاد می­گذارید، و تمام آجرهایتان راسفت می­بندید!»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 60صفحه 16