مجله کودک 60 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 60 صفحه 14

داستان­های یک قل،دو قل طاهره ایبد من با چی بیام؟ قسمت چهل وششم یک ماهی آمده بود که اسمش ماه رمضان بود. مامانی گفت که باید روزه بگیریم. من و محمدحسین هم می­خواستیم همراه آنها برویم.محمدحسین گفت: «خب،کی باید روزه بگیریم؟همین حالا؟» مامانی گفت: «نه،این جوری که نمی­شه، باید سحر، یعنی نزدیک صبح از خواب بلند بشیم و سحری بخوریم و بعد روزه بگیریم.» محمدحسین گفت: «آخ جون،خوردنی!» من خیلی دوست دارم که چیز میز بخورم.» بابایی زد زیر خنده و گفت: «ای شکمو،تو که فقط می­خوای بخوری.» من و محمدحسین خیلی دلمان می­خواست زود سحر بشود و سحری بخوریم و همراه بابایی و مامانی برویم روزه بگیریم. شب که شد مامانی رفت توی آشپزخانه که غذا بپزد. من گفتم: «ما که شام خوردیم، چی می­خوای بپزی؟» مامانی گفت: «می­خوام سحری درست کنم.» من می­خواستم نگاه کنم ببینم سحری چه جوری است،از ماکارونی خوشمزه­تر است یا نه. ولی مامانی داشت لوبیا پلو درست می­کرد. من گفتم: «پس چرا سحری نمی­پزی؟» مامانی گفت: «خب این سحری یه دیگه.» گفتم: «نه خیر این لوبیا پلوئه.» مامانی زد زیر خنده و با دستش موهایم را بهم ریخت و گفت: «عزیز دلم،به غذایی که سحر می­خوریم،می­گیم سحری. این غذا هر چیزی می­تونه باشه. مگه ما به هر چیزی که شب بخوریم، نمی­گیم شام، این هم همون جوره.» من گفتم: «منم می­خوام حتماً سحری بخورم.» محمدحسین: «منم می­خوام.» بابایی گفت: «هر کی می­خواد سحر پاشه، باید زود بخوابه،وگرنه ممکنه بیدار نشه.» من و محمدحسین تندی شب به خیر گفتیم و رفتیم بخوابیم. محدحسین گفت: «به نظرت روزه چه جور جایی یه؟» گفتم: «حتماً خیلی خوبه، خوشگله که مامانی اینا دوست دارن برن اونجا. دیگه هم حرف نزن که من می­خوام سحر بیدار بشم.» بعد چشمهایم را بستم،هی خوابم می­آمد و هی نمی­آمد. دلم می­خواست زود سحری بشود و برویم. می­ترسیدم از خواب

مجلات دوست کودکانمجله کودک 60صفحه 14