داستان دوست
از همسایه ات غافل نباش
مرد خسته بود و آرام، بیسر و صدا داخل خانه شد. نمیخواست توجه بچهها را
به خود جلب کند، اما هنوز قدمی بهداخل نگذشته بود که صدای در، ورودش را لو
داد. بچهها با سر و صدای زیاد در اطرافش جمع شدند. چشمهای مشتاق پسرها به
دستهای پدر دوخته شده بود. اما دیدن دستهای خالی پدر، مثل همیشه شوق زیاد
بچهها را از آنها گرفت. پسرها دیگر به این وضع عادت داشتند، پس پدر را رها
کردند و به دنبال بازی خود رفتند. اما دختر کوچولو با چشمهای مشکی معصومش
هنوز آنجا ایستاده بود. او که هنوز باور نمیکرد پدر چیزی برایش نیاورده،
منتظر بود تا شاید وظیفۀ پدر را به یادش بیاورد. آه که چقدر خوب میشد
مادر ش مثل گذشته از آن کلوچههای دوست داشتنی خرمایی برایش
بپزد و او بخورد و لذت ببرد.
مرد با شرمندگی دخترش را در آغوش گرفت و به سینه فشرد.
چه میتوانست به او بگوید. از بالای شانههای دخترک به مادرش
نگاه کرد که در گوشۀ حیاط مشغول شستن رخت و لباس بود. اشک
در چشمهای مرد و زن حلقه زد. چقدر دیدن چهرههای گرسنه و
مشتاق بچهها برایشان سخت بود. دیگر نمیتوانستند این وضع را
تحمل کنند. یک هفتهای میشد که بچهها غذای درست و حسابی
نخورده بودند.
مرد کودک را بر رمین گذاشت، تصمیمش را گرفته بود. با
قدمهای محکم به طرف در رفت. زن هم دنبالـش دم در آمد.
- میخواهی چه کار کنی، مرد؟! بچهها گرسنهاند.
فکر میکنی تمیدانم؟ اما دیگر بس است، هر چه گرسنگی
کشیدهاند بس است. باید کاری کنم!
- اما چه کاری؟ تو که تا بحال هر چه سعی کردهای، نتیجهای نداشته....
نزد «او» میروم، میگویند خیلی بخشنده است. شنیدهام هیچ کس تا به حال از نزد او دست خالی برنگشته؛ حتی میگویند
بعضی مواقع به دیگران پنهانی کمک میکند تا ناشناخته بماند. بله، نزد آو میروم....
٭٭٭
خدمتکار وارد اتاق شد و گوشهای منتظر ایستاد. امام (ع) آخرین دعاهای بعد از نمازشان را میخواندند. دعا به پایان رسید که
متوجه خدمتکار شدند:
- شما کاری داشتی؟!
- بله، ای پسر رسول خدا (ص)! مردی آمده و میگوید حتما باید شما را ببیند.
- خودش را معرفی کرده؟
مجلات دوست کودکانمجله کودک 71صفحه 9