مجله کودک 71 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 71 صفحه 9

داستان دوست از همسایه ات غافل نباش مرد خسته بود و آرام، بی­سر و صدا داخل خانه شد. نمی­خواست توجه بچه­ها را به خود جلب کند، اما هنوز قدمی بهداخل نگذشته بود که صدای در، ورودش را لو داد. بچه­ها با سر و صدای زیاد در اطرافش جمع شدند. چشمهای مشتاق پسرها به دستهای پدر دوخته شده بود. اما دیدن دستهای خالی پدر، مثل همیشه شوق زیاد بچه­ها را از آنها گرفت. پسرها دیگر به این وضع عادت داشتند، پس پدر را رها کردند و به دنبال بازی خود رفتند. اما دختر کوچولو با چشمهای مشکی معصومش هنوز آنجا ایستاده بود. او که هنوز باور نمی­کرد پدر چیزی برایش نیاورده، منتظر بود تا شاید وظیفۀ پدر را به یادش بیاورد. آه که چقدر خوب می­شد مادر ش مثل گذشته از آن کلوچه­های دوست داشتنی خرمایی برایش بپزد و او بخورد و لذت ببرد. مرد با شرمندگی دخترش را در آغوش گرفت و به سینه فشرد. چه می­توانست به او بگوید. از بالای شانه­های دخترک به مادرش نگاه کرد که در گوشۀ حیاط مشغول شستن رخت و لباس بود. اشک در چشمهای مرد و زن حلقه زد. چقدر دیدن چهره­های گرسنه و مشتاق بچه­ها برایشان سخت بود. دیگر نمی­توانستند این وضع را تحمل کنند. یک هفته­ای می­شد که بچه­ها غذای درست و حسابی نخورده بودند. مرد کودک را بر رمین گذاشت، تصمیمش را گرفته بود. با قدمهای محکم به طرف در رفت. زن هم دنبالـش دم در آمد. - می­خواهی چه کار کنی، مرد؟! بچه­ها گرسنه­اند. فکر می­کنی تمی­دانم؟ اما دیگر بس است، هر چه گرسنگی کشیده­اند بس است. باید کاری کنم! - اما چه کاری؟ تو که تا بحال هر چه سعی کرده­ای، نتیجه­ای نداشته.... نزد «او» می­روم، می­گویند خیلی بخشنده است. شنیده­ام هیچ کس تا به حال از نزد او دست خالی برنگشته؛ حتی می­گویند بعضی مواقع به دیگران پنهانی کمک می­کند تا ناشناخته بماند. بله، نزد آو می­روم.... ٭٭٭ خدمتکار وارد اتاق شد و گوشه­ای منتظر ایستاد. امام (ع) آخرین دعاهای بعد از نمازشان را می­خواندند. دعا به پایان رسید که متوجه خدمتکار شدند: - شما کاری داشتی؟! - بله، ای پسر رسول خدا (ص)! مردی آمده و می­گوید حتما باید شما را ببیند. - خودش را معرفی کرده؟

مجلات دوست کودکانمجله کودک 71صفحه 9