مجله کودک 71 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 71 صفحه 22

داستان دوست درس استاد مهر ماهوتی نماز مغرب را خواندم، فوراً آماده رفتن شدم. عبا و عمامه را برداشتم و مثل برق از خانه بیرون زدم. جلسه­های بحث و درسآقا آنقدر شیرین و جذّاب بود که نمی­خواستم یک لحظه را هم از دست بدهم. هر شب بعد از نماز مغرب، آقا جلسۀ آزاد داشت. در آنجا عرب و عجم. هرکس اهل علم بود. اجازه داشت نظرش را بگوید. خیلی وقتها خودِ آقا هم وارد بحث می­شد؛ البته نه برای اینکه کسی را متقاعد کند و خودی نشان بدهد. با عجله از کوچه گذشتم و خودم را به خیابان رساندم؛ خیابان «الرسول» خانۀ آقا همین جا بود. یک لحظه جلوی نانوایی ایستادم. می­خواستم. از او ساعت را بپرسم؛ ولی پشیمان شدم. یاد عصر روز قبل افتادم و احساس غرور کردم. واقعا آقا باید چقدر منظّم و کارش روی حساب باشد که مردم این طور دربارۀ او قضاوت کنند. دیروز که از آنجا رد می­شدم؛ اصلاً حواسم به دور و برم نبود. پرسیدم: «آقا ساعت چند است؟» نانوا نگاهی به طرف حرم انداخت. نگاهم بی­اختیار دنبال نگاه او کشیده شد و به آقا که از آن طرف خیابان عبورمی­کرد، رسید. نانوا لبخندی زد و گفت: «باید نه و نیم باشد. وقتی به حرم می­رود دقیقا نیم ساعت بعد بر می­گردد.» مانده بودم چه بگویم. ساکت و متحیر، راهم را کشیدم و رفتم. درِ خانۀ آقا باز بود. آقا به بیرونی آمده بودند ودرس شروع شده بود. یکگوشه نشستم. پشتم را به دیوار دادم و گوشم را به استاد. طلبه­ها آن قدر با اشتیاق حرف میزدند و بادلیل و منطق صحبت می­کردند که همۀ حواسم را به خودشان مشغول کردند و حساب وقت و زمان ازدستم رفت. یک وقت دیدم جلسه به آخر رسید و آقا صحبتها را جمع کرد. هنوز صدای صلوات در فضا موج میزد که چندنفر از حاضرین بلند شدند، کیف بزرگی همراهشان بود. در محضر آقا سلام کردند نشستند. یکی از آنها درِ کیف را باز کرد و گفت: «این پول، سهم امام است. البته مقدارش زیاد است. آوردیم تا خدمت شما تقدیم کنیم.» آقا با حوصله گوش می­داد. مرد ادامه داد: «یک مطلب را باید عرض کنیم. ما می­خواهیم مسجدی در محل

مجلات دوست کودکانمجله کودک 71صفحه 22