جنگل پر دردسر
قسمت پانزدهم
خیابانی برای بچه ها
یلدا شرقی
ننه کلاغه روی شاخۀ درختی نشسته بود و دور و برش را نگاه میکرد. از وقتی توی جنگل، خیابان کشیده بودند،
حیوانات جنگل دیگر آرامش نداشتند. ننه کلاغه هم بیشتر نگران بچههای حیوانات بود که این طرف
و آن طرف بازی میکردند و گاهی اوقات هم میآمدند توی خیابان و هر لحظه ممکن بود
سر و کلۀ یک ماشین پیدا شود و بزند به بچهها. ننه کلاغه میخواست راهی پیدا کند تا
جلو خطر را بگیرد و برای مشورت بال زد و به طرف خانۀ میمون رفت تا بقیه را
هم خبر کند و راهی پیدا کنند. تا ننه کلاغه رفت، قورقوری و می مو و خُرخُر و
خور خور به طرف خیابان آمدند. بچهها نزدیک خیابان که رسیدند، ایستادند.
میمو گفت: «خب دیگه رسیدیم، دیگه باید مشغول بشیم و تا کسی نیومده،
همۀ کارهارو بکنیم.»
قورقوری گفت: «حتماً وقتی مامان و بابامون خبردار بشن، کلی خوشحال
میشن.»
خورخور گفت: «بابای من که چند روز بود، همهاش داشت فکر میکرد،
میگفت میترسم آخرش یک بلایی سرت بیاد.»
خُرخُر گفت: «وقتی بیان خیابون رو ببینن شاخ در میآرن.»
می مو از این شاخه به آن شاخه پرید و گفت: «کی شاخ در میآره؟ مگه
اونا گوزن هستن؟»
قورقوری گفت: «شما چقدر حرف میزنید؟ بلند شید تا بقیه نیومدن، همۀ
کارها رو بکنیم.»
می مو گفت: «خب چون من نقشه رو کشیدم، منم رئیس میشم.»
خورخور گفت: «اِه، من نمیخوام.»
می مو محل نگذاشت و گفت، «خب، خُرخُر تو که از همه گندهتری، برو تنۀ
درخت بیار.»
خُرخُر گفت: «اِه، من که زورم نمیرسه، درختها خیلی گندهان.»
می مو گفت: «درختهای گندهرو نمیخواد بیاری.»
بعد رو کرد به خورخور و قورقوری گفت: «تو و قورقوری هم سنگ بیارید.»
قورقوریگفت: «اِه من که زورم نمیرسه.... تازه خودت چی؟ خودت هیچ کاری
نمیکنی؟»
می مو گفت: «خودم هم چوب و سنگ میآرم، تو هم وایسا یک گوشه و
مواظب باش، اگه کسی اومد ما رو خبر کن.»
قور قوری پرید روی سنگ بزرگی که کنار خیابان بود و هی دور و برش را نگاه
کرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 71صفحه 26