مجله کودک 71 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 71 صفحه 29

انقلابی را دستگیر و شکنجه می­کردند و بعد هم به زندان می­فرستادند. اتفاقاً چند روز قبل از پیروزی انقلاب، یکی از همکاران تلفنی اطلاع داد که چند خودرو حامل تعدادی کماندو و عوامل حکومت نظامی ار در اصلی پادگان در حال ورود به محلّ کار ما هستند و من فوری به پشت پنجره اتاق آمدم و با دیدن مأموران سرکوب از در پشتی پادگان به بیرون رفتم. بعد از رفتن مأموران، دوباره به اتاقم آمدم و بعد از پرس و جو خبردار شدم که همان ساواکی­ها تعدادی از کارکنان انقلابی نیروی هوایی را دستگیر کردند و به شهر خاش در استان زاهدان فرستاده­اند. از همان لحظه فعالیت سیاسی ما برای آزادی همکارانمان آغاز شد و در راهپیمایی بزرگی که به فاصله دو یا سه روز بعد برگزار شد، پلاکاردهای زیادی به دست مردم دادیم که روی آن نوشته شده بود «نیروی هوایی را کشتند». بالاخره به دنبال اعتراض­های شدید مردم، حکومت مجبور شد تا به فاصلۀ چند روز تمام دستگیرشدگان نیروی هوایی را آزاد کند. من هم به اتفاق تعداد دیگری از همافران قسمت کامپیوتر نیروی هوایی، با وجود تهدید دوباره فرمانده­هان مزدور، با برگزاری جشن و پخش شیرینی و شربت، آزادی همکارانمان را به یک حرکت بزرگ انقلابی تبدیل کردیم. زمانی که به همراه سایر همکارانتان درنیروی هوایی به راهپیمایی می­رفتید، از بچّه­ها هم خبری بود؟ بله، خود من تا حدی که ممکن بود سعی می­کردم تا به خاطر آشنایی بچّه­ها باانقلاب، آنها را همراه خودم به­راهپیمایی ببرم. اتفاقاً در این مورد خاطره­ای هم دارم که شاید گفتنش خالی از لطف نباشد.... همان طور که گفتم، در اکثر راهپیمایی­ها بچّه­ها هم همراه من می­آمدند. به همین خاطر و به دلیل تکرار راهپیمایی­ها و شعارها، یکی از بچّه­ها که آن موقع سه سال بیشتر نداشت، تعدادی از شعارها را حفظ شده بود. یک روز در خانه نشسته بودیم که ناگهان فرزند سه ساله­ام با گریه و در حالی که صورتش به شدّت سرخ شده بود، از خیاط به خانه آمد. اول پیش خودم فکر کردم که شاید با یکی از بچّه­های هم سنّ و سالش دعواکرده است. امّا بعد که بیشتر دقت کردم، متوجّه شدم که جای سیلی یک دست تنومند روی صورتش باقی مانده. بعد که بیشتر جویای ماجرا شدم، فهمیدم که وقتی فرزند سه ساله­ام در مقابل خانه با دوستانش مشغول بازی بوده از روی عادت شعار «مرگ بر شاه» می­داده، اتفاقاً پدر یکی از بچّه­ها که از نظامیان وابسته به حکومت بود، صدای او را شنیده و با بی­رحمی تمام چند سیلی به صورت او زده و او را به باد ناسزا گرفته است.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 71صفحه 29