
بیاورم. من دارم لوئلا را میآورم.» دوباره
از پشت سر فشاری به در وارد شد، و ادی
بار دیگر شروع به چرخش کرد. بیرون هتل
که رسید به مادرش گفت «بفرمایید مادر،
شما لوئلا را به داخل هتل ببرید. من با
سگ بیرون منتظر میمانم.» سپس خواست
قفس را به مادرش بدهد که متوجه شد
نمیتواند این کار را انجام دهد چون قفس
به دستگیرۀ برنجی در گیر کرده بود. سعی
کرد قفس را بکشد و آن را از دستگیره جدا
کند. در همان موقع مادرش هم به داخل
درآمد تا شاید بتواند قفس را از دستگیره
جدا کند. ولی خانمی از پشت سر گفت «مرا
ببخشید، معذرت میخواهم. من میخواهم
وارد هتل شوم.»
خانم ویلسون گفت «اوه، ببخشید»
و بعد از لای در خارج شد. یکبار دیگر ادی
و لوئلا و سگ شروع به چرخیدن کردند. وقتی که دربان آنها
را برای بار سوم دید گفت «الان پلیس را صدا میکنم.» ادی
جواب داد «من نمیخواهم سگ را به داخل بیاورم. میخواهم
طوطی را بیاورم.» دربان گفت: «خب، پس طوطی را بده به
من.» ادی جواب داد «نمیتوانم.»
اما قبل از این که بتواند علت آن را به دربان بگوید، از
پشت سر فشار دیگری به در آمد و یکبار ادی و لوئلا و
سگ به بیرون هتل رانده شدند.
در بیرون، مادرش گفت «ادی از لای در بیا بیرون. سگ
هم به دنبالت خواهد آمد. بعد من سعی میکنم تا قفس را از
دستگیره جدا کنم.» ادی از لای در بیرون آمد. سگ هم
همین طور. اما پیش از آن که مادر ادی بتواند داخل شود، یک
نفر از داخل هتل به در فشار آورد و در نتیجه این بار لوئلا به
تنهایی شروع به چرخش کرد.
داخل هتل، دربان پرید لای در تا قفس لوئلا را بیرون
بیاورد. لوئلا فریاد زد: «کار مسخره نکن!»
یک بار دیگر، یک نفر به در فشاری آورد. این بار، دربان
به همراه لوئلا شروع به چرخش کردند. بیرون که رسیدند، او
چشمش به خانم ویلسون افتاد «این جا چه خبر است؟»
خانم ویلسون جواب داد «پسرم طوطیاش را برای جشن
امشب قرض داده است. خواست آن را به داخل بیاورد. اما
قفس به دستگیره گیر کرده است.» دربان گفت: «من سعی
میکنم آن را جدا کنم.» ادی و سگ دربان را نگاه میکردند.
دربان گفت «این سگ دو روز است که این اطراف است.این
سگ توست؟» ادی جواب داد «نه، مال من نیست. اما سگ
قشنگی است.»
لوئلا با حسادت فریاد زد: «گربه! گربه!»
ناگهان قفس از دستگیره جدا شد. دربان گفت: «بفرمایید.
حالا من طوطی را به محل جشن میبرم. میبینم که نام
خودتان را هم روی برچسبی نوشتهاید.»
ادی گفت: «خیلی متشکرم. اسم طوطیام نیز لوئلاست.
غذا به اندازۀ کافی دارد. اما شاید بهتر باشد تا قدری در ظرفش
آب بریزید چون ممکن است قدری از آب بیرون ریخته باشد.»
خانم ویلسون در خیابان به راه افتاد. ادی پشت سر او
حرکت میکرد و سگ هم پشت سر ادی.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 71صفحه 32