
قصه دوست
داستان های یک قل، دو قل
قصه پنجاه و سوم
من سیبل میخوام
طاهره ایبد
دیگر کلی زیادِ زیاد خوش به حالمان شد. آخر من و محمد حسین میخواستیم
برویم عروسی، مامانی و بابایی هم میخواستند با ما بیایند عروسی. من خیلی
عروسی دوست داشتم، محمد حسین هم دوست داشت. من و محمد حسین
آن روزی رفتیم سلمانی، آن روزی نهها، دیروزش رفتیم سلمانی. تا آقا سلمانی
موهای ما را خوشگل و کوتاه کند. بعد آن روزی که خواستیم برویم عروسی،
من و محمد حسین کت و شلوار پوشیدیم، مثل بابایی. محمد حسین توی آینه
خودش را نگاه کرد و گفت: «اگر من یک سیبل هم داشتم، عین بابایی مرد
میشدم.»
گفتم: «خب منم اگر سیبل داشتم، بابایی میشدم.»
محمد حسین گفت: «نه خیر، خودم مرد میشدم.»
این محمد حسین بعضی وقتها خیلی بچه لوسی بود و همیشه چیزهای
خوبِ خوب را میخواست خودش تنهایی داشته باشد . محمد حسین به بابایی
گفت: «نمیشه نصف سیبلت رو بدی به من؟»
من هم تندی گفتم: «یک کمی از سیبلت رو هم به من بده.»
بابایی خندید وگفت: «وقتی بزرگ شدید، خودتون سیبل در میآرین.»
من گفتم: «بابایی چی کار باید بکنم که زودتر سیبل دربیارم و مرد بشم؟»
بابایی دست کشید روی سرم و همۀ موهای مرا به هم ریخت. من خیلی
عصبانی شدم، کلهام را از زیر دست بابایی کشیدم و گفت: «اِه، موهامو خراب
کردی، خوشگلش کرده بودم.»
بعد که توی آینه نگاه کردم، دیدم موهایم خراب شده. میخواستم گریه
کنم، بایایی گفت: «بیا درستش کنم.»
شانهام را انداختم بالا و گفتم: « نمیخوام.»
قهر کرده بودم. بابایی گفت: «بیا دیگه قهر نکن.»
بعد دستم را گرفت و کشید جلو و همان طوری که موهایم را شانه میزد،
گفت: «اگه میخوای زود سیبل دربیاری، باید مرد بشی، اگه بخوای مرد بشی....»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 71صفحه 13