مجله کودک 71 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 71 صفحه 13

قصه دوست داستان های یک قل، دو قل قصه پنجاه و سوم من سیبل می­خوام طاهره ایبد دیگر کلی زیادِ زیاد خوش به حالمان شد. آخر من و محمد حسین می­خواستیم برویم عروسی، مامانی و بابایی هم می­خواستند با ما بیایند عروسی. من خیلی عروسی دوست داشتم، محمد حسین هم دوست داشت. من و محمد حسین آن روزی رفتیم سلمانی، آن روزی نه­ها، دیروزش رفتیم سلمانی. تا آقا سلمانی موهای ما را خوشگل و کوتاه کند. بعد آن روزی که خواستیم برویم عروسی، من و محمد حسین کت و شلوار پوشیدیم، مثل بابایی. محمد حسین توی آینه خودش را نگاه کرد و گفت: «اگر من یک سیبل هم داشتم، عین بابایی مرد می­شدم.» گفتم: «خب منم اگر سیبل داشتم، بابایی می­شدم.» محمد حسین گفت: «نه خیر، خودم مرد می­شدم.» این محمد حسین بعضی وقتها خیلی بچه لوسی بود و همیشه چیزهای خوبِ خوب را می­خواست خودش تنهایی داشته باشد . محمد حسین به بابایی گفت: «نمی­شه نصف سیبلت رو بدی به من؟» من هم تندی گفتم: «یک کمی از سیبلت رو هم به من بده.» بابایی خندید وگفت: «وقتی بزرگ شدید، خودتون سیبل در می­آرین.» من گفتم: «بابایی چی کار باید بکنم که زودتر سیبل دربیارم و مرد بشم؟» بابایی دست کشید روی سرم و همۀ موهای مرا به هم ریخت. من خیلی عصبانی شدم، کله­ام را از زیر دست بابایی کشیدم و گفت: «اِه، موهامو خراب کردی، خوشگلش کرده بودم.» بعد که توی آینه نگاه کردم، دیدم موهایم خراب شده. می­خواستم گریه کنم، بایایی گفت: «بیا درستش کنم.» شانه­ام را انداختم بالا و گفتم: « نمی­خوام.» قهر کرده بودم. بابایی گفت: «بیا دیگه قهر نکن.» بعد دستم را گرفت و کشید جلو و همان طوری که موهایم را شانه می­زد، گفت: «اگه میخوای زود سیبل دربیاری، باید مرد بشی، اگه بخوای مرد بشی....»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 71صفحه 13