مجله کودک 71 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 71 صفحه 27

خور خور و می­مو و خُرخُر هم راه افتاند تا از این طرف وآن طرف، سنگ و چوب جمع کنند. خُرخُر کشان تنه کوچک درختی را آورد و وسط خیابان انداخت. خورخور هم یک سنگ کوچک آورد و انداخت کف خیابان. می مو هم چند شاخۀ درخت آورد. بچه­ها هی می­رفتند و می­آمدند و سنگ و چوب می­آوردند و می­ریختند وسط خیابان، قورقوری هم فقط این طرف و آن طرف را می­پایید و گاهی پشه می­گرفت و می­خورد. کم کم تمام خیابان پر از چوب و سنگ شد. دیگر هیچ ماشینی و موتوری نمی­توانست از خیابان بگذرد. می مو گفت: «خب دیگه بسه، دیگه تموم شد، حالا دیگه با خیال راحت می­تونیم این ور خیابون بازی کنیم. دیگه ماشین نمی تونه بیاد.» اما بچه­ها آن قدر خسته بودند که حال بازی کردن نداشتند. هر کدام از آنها روی سنگ و چوبی نشستند تا خستگی در کنند. ناگهان ماشینی را دیدند که با سرعت به طرف آنها می­آمد. بچه­ها زدند زیر خنده و با خوشحالی گفتند: «آخ جون دیگه نمی­تونه رد بشه.» ماشین نزدیک آنها که رسید، زد روی ترمز و ایستاد. بچه­ها از جایشان تکان نخوردند. یکدفعه عمو زحمتکش از توی ماشین پیاده شد و داد زد: «این چه وضعی­یه؟! کی اینا رو ریخته وسط خیابون؟» بچه­ها به هم نگاه کردند و چیزی نگفتند. عمو زحمتکش که خیلی عصبانی شده بود، گفت: «زبون ندارید؟ کی این کارو کرده، ماشین­ها چه­جوری رد بشن؟ من الان کلی کارو زندگی دارم، باید برم یک سری به مادرم بزنم که مریضه.» قورقوری گفت: «اینا ریختن، خورخور و می مو و خُرخُر.» می مو چشم غرّه­ای به قورقوری رفت و گفت: «فضول، مگه تو خودت هم نبودی؟» عمو زحمتکش گفت: «زود اینارو جمع کنید ببینم، زود اینارو ببرید بیرون.» خورخور گفت، «خب خیابون خطر داره، ما می­خواهیم بازی کنیم، این جوری دیگه ماشین نمی­تونه بیاد و ما هم راحت بازی می­کنیم، این جوری نصف خیابون مال ماست.» عمو زحمتکش گفت: «آخه چه جوری به شما بگم که خیابون جای بازی نیست، خیابون برای اینه که مردم کارشون رو سریعتر انجام بدن.» عمو زحمتکش که دوباره داد زد، بچه­ها دویدند و همه سنگ و چوبها را جمع کردند و ریختند بیرون. عمو زحمتکش پشت فرمان ماشین نشست و گفت: «وقتی بر گردم حتماً باید یک سری به بابا و مامانتون بزنم.» اوقات بچه­ها تلخ شد. عمو زحمتکش راه افتاد و رفت. بچه­ها هم با اخم به خانه برگشتند، آخر می­دانستند که عمو زحمتکش حتما چغلی آنها را به پدر و مادرشان می­کند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 71صفحه 27