مجله کودک 71 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 71 صفحه 14

یکدفعه محمد حسین دوید جلو و گفت: «به من هم بگو، منم می­خوام مرد شم.» بابایی خندید و گفت: «داشتم می­گفتم اگه بخواهید مرد بشید، باید بزرگ بشید و اگه بخواهید بزرگ بشید، باید خوب غذا بخورید، شیر بخورید، ماست بخورید.» محمد حسین گفت: «اگه من امشب خوب خوب غذا بخورم، فردا صبح هم شیره بخورم، کره و مربا هم بخورم، ناهار هم بخورم، شام هم بخورم، بعدش سیبل در می­آرم؟» بابایی گفت: «یکی دو روز که فایده نداره، باید همیشه خوب غذا بخورید.» من دیگر تصمیم گرفتم که خوب غذا بخورم تا سیبل در بیارم. از محمد حسین هم بیشترتر. بابایی که موهای مرا شانه زد، خودش هم لباس پوشید. به مامانی گفت: «آماده­ای؟ بریم.» مامانی هم حاضر بود. ما هم حاضر بودیم. وقتی خواستیم برویم بابایی باز توی آینه خودش را نگاه کرد و سیبلش را مرتب کرد. بعد دیگر ما رفتیم عروسی، این قدر خوب بود، خوب بود. آقای داماد آمد. کت و شلوار هم پوشیده بود. سیبل هم داشت. محمد حسین تا آقای داماد را دید، گفت: «محمد مهدی، سیبلشو نگاه کن.» بعد هم خندید. مامانی هی گفت: «هیس س، ساکت!» سیبل آقا داماده خیلی زیادِ زیاد بود. محمد حسین گفت: «کاشکی نصف سیبلشو می­داد به من. بعد که آقا داماده و عروس خانم رفتند روی صندلی نشستند، محمد حسین هم رفت جلوی آقا داماده ایستاد و هی به او نگاه کرد، بعد هی رفت جلو و رفت جلو و یکدفعه­ای رفت جلو و دست زد به سیبل آقاداماده. آقا داماده اول خندید، بعد که دوباره محمدحسین همان کار را کرد، یکدفعه گفت: «نکن بچه، چرا این جوری می­کنی؟» محمد حسین گفت: «آخه منم سیبل می­خوام.» عروس خانم خندید. آقا داماده گفت: «سیبل برای چی می­خوای؟» یکدفعه محمد حسین جلوی همه گفت: «آخه منم می­خوام داماد بشم، عروس بگیرم، زن بگیرم.» بعد همه زدند زیر خنده. محمد حسین هم خجالت کشید. آقا داماده هم مثل بابایی، موهای محمد حسین را ریخت به هم و گفت: «اگه خوب غذا بخوری تا بزرگ بشی، سیبل هم در می­آری.» من و محمدحسین دوتایی­مان می­خواهیم زیادِ زیاد غذا بخوریم، از کوه هم بیشترتر تا زود بزرگ بشویم و سیبل دربیاوریم وزن بگیریم و صدتا بچه داشته باشیم!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 71صفحه 14