مجله نوجوان 13 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 13 صفحه 7

نگفته، من خودم میخواهم بدانم.» ملک ابراهیم گفت: «پوست پیاز و پوست سیر را با هم خوب کوبیده و به هم زده، آن وقت با قدی نمک مخلوط کرده و آتش میزنند. تا آتش زدند، پوست اژدها خواهد سوخت.» خواهرها این قضیه را فهمیدند و تمام چیزهایی را که ملک ابراهیم گفته بود، حاضر کردند و فردا، وقتی ملک ابراهیم از پوست اژدها بیرون آمد و رفت، پوست اژدها را آتش زدند. شب که شد ملک ابراهیم به خانه آمد و دید که پوست اژدها نیست و فهمید که سوزانده شده. زنش را صدا کرد و گفت: «ای خیانتکار! بالاخره کار خودت را کردی؟ حالا دیگر مرا پیدا نخواهی کرد، مگر آنکه هفت عصای آهنی و هفت تا کفش آهنی و هفت تا نقاب و چادر و هفت تا جعبه شیرینی تهیه کنی و به راه بیفتی. هر وقت اینها از بین رفت، مرا پیدا خواهی کرد.» ملک ابراهیم این حرفها را زد و یک دفعه غیب شد. دختر بیچاره شروع کرد به گریه و زاری کردن ولی فایده نداشت. تا این که مجبور شد چیزهایی را که ملک ابراهیم گفته بود، فراهم کند. دختر به بازار رفت و همه چیز را تهیه کرد و از خواهرها و مادرش خداحافظی کرد و به راه افتا. هی آمد و آمد تا در بین راه یک هیولا جلوی راهش را گرفت. دختر گفت: «خدایا چه کار کنم؟» که یک دفعه صدای ملک ابراهیم به گوشش خورد که یک جعبه شیرینی بیانداز! دختر هم همین کار را کرد و تا سر هیولا گرم شد، پا گذاشت به فرار. رفت و رفت تا رسید به یک دیو دیگر. باز هم همان کار را کرد و جان سالم به در برد. چه دردسرتان بدهم، سفر دختر، یکی- دو سال طول کشید و هر هفت تا جعبه شیرینی او تمام شد و کفش و لباس و عصای او هم از بین رفت. دختر خسته و بیحال رسید نزدیک یک آبادی و لب رودخانه، باغ بزرگی دید. از پیرزنی که مشغول آب کردن کوزه بود، پرسید: «این باغ به این قشنگی مال کیست؟» پیرزن گفت: «این باغ، مال ملک ابراهیم است.» دختر شستش خبردار شد که این شوهر خودش است. به پیرزن گفت: «لطفاً کوزهتان را بدهید من، آب بخورم.» پیرزن کوزه را داد و دختر فوراً انگشتری که در دست داشت و هدیه ملک ابراهیم بود درآورد و انداخت توی کوزه آب پیرزن خداحافظی کرد و رفت. نگو این کوزه مال ملک ابراهیم بود. ملک ابراهیم در خانهاش تشنه شد و آب خواست. پیرزن کوزه را آورد و

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 13صفحه 7