مجله نوجوان 13 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 13 صفحه 14

دختران بهترین دوست من یادم است، کلاس دوم راهنمایی بودم و یک معلم ریاضی داشتیم که بدجوری معلم ریاضی بود. یعنی مقداری بداخلاقی و مقداری اخم و تخم و مقداری جیغ و داد از سوی او و تعداد زیادتری ترس و لرز از سوی ما همیشه در کلاس وجود داشت. هر جلسه ریاضی یکی، دو نفر از کلاس بیرون انداخته میشدند. اشک سه، چهار نفر پای تخته سیاه درمیآمد. عده زیادی ناخن میجویدند و بقیه هم با جویدن نه مدادهایشان درگیر بودند و راستش را بخواهید از زور ترس هیچ کداممان ریاضی یاد نمیگرفتیم. حتی نمیتوانم بگویم ایشان معلم خوبی بود یا معلم بدی بود چون نهتنها من بلکه هیچ کدام ما در طول ساعت ریاضی به چیزی جز صدای زنگ نجات فکر نمیکردیم و هیچ کس به ایشان گوش نمیداد. یکی از ویژگی­های دیگر این خانم ریاضی این بود که فکر میکرد ما هرچه بیشتر بنویسیم، بیشتر یاد میگیریم. کافی بود مدادت بیفتد تا مجبور بشوی 50 بار از روی تمرینها بنویسی. شاید باورتان نشود که گاهی وقتها مشقهای ریاضی ما یک دفتر 40 برگ را پر میکرد. من همیشه ریاضی را دوست داشتم، به جز سال دوم راهنمایی که از شدت نوشتن، مچ دستم درد میگرفت و از ترس کلاس فردا از بقیه درسهایم باز میماندم. یک هفته در میان که خانم ریاضی میخواست از ما درس بپرسد، یک جور سکوت عجیب در کلاکس حکمفرما میشد. روزی که من بهترین دوستم را پیدا کردم یک چهارشنبه بود. صاحب خانه ما را جواب کرده بود و به سرعت اسبابکشی کرده بودیم. من مشقهای کذایی را نوشته بودم ولی دفترچه ریاضیام توی کتابها و وسایل غیب شده بود، بماند که آن شب بر من چه گذشت. فردا صبح با ترس و لرز توس کلاس ریاضی نشسته بودیم و من دعا میکردم که خانم ریاضی نخواهد تکالیف را ببیند که دعایم نگرفت. خانم نیامده گفت تکالیفتان را روی میز بگذارید. دستهایم میلرزید و دهانم خشک شده بود. فقط میخواستم گریه کنم. مرجان یکی از همکلاسیهای من بود. پشت سر من مینشست. درسش خیلی خوب بود. ما با هم خیلی دوست نبودیم ولی من موقعی که داشتمم برای بغل دستیام ماجرای اسبابکشی را تعریف میکردم او هم گوشهای ایستاده بود و گوش میکرد. خانم به میز ما نزدیک میشد در یک لحظه مرجان دفترش را باز کرد و روی میز جلوی من گذاشت. خانم ریاضی بلافاصله رسید و تکالیف مرجان را خط زد و با وجود تمام بداخلاقیاش آفرینی به من گفت، بعد سر میز مرجان اینها رفت، حتی جرأت نداشتم برگردم. قلبم تاپ و توپ میزد. به مرجان گفت: شما؟ مرجان به آرامی گفت: من امروز فراموش کردم دفترم را بیاورم که خانم معلم مثل توپ ترکید و بعد از کلی داد و فریاد مرجان را از کلاس بیرون کرد. مرجان موقع بیرون رفتن لبخند آرامی به من زد و من هم سرافکنده لبخندش را جواب دادم. بعد از سالهای سال من و مرجان هنوز بهترین دوستهای هم هستیم و تنها خاطره خوش من از کلاس دوم راهنمایی پیدا کردن بهترین دوست تمام زندگیم بود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 13صفحه 14