مجله نوجوان 30 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 30 صفحه 12

داستان دنباله دار خسرو آقایاری باغ آرزوها قسمت اول در زمانهای دور در شهر بدخشان ، پیرمردی به نام فتحی زندگی می کرد؛ او ایلخی سلطان بود. سالهای دراز عمر فتحی در راه پرورش اسب ، سپری شده بود. در تمام شهر بدخشان و شهرهای دور و نزدیک ، فتحی ایلخی بان معروف بود. او با یک نگاه ، اسب خوب را تشخیص می داد. فتحی یک دختر و یک پسر دوقلو به نامهای ماه نوش و مینوش داشت. هیچکس به یاد نداشت که او زن گرفته باشد؛ ولی از آنجایی که فتحی عمری دراز داشت ، همسایگان فکر می کردند ، شاید او زنی داشته که مرده است. فتحی بچه هایش را از کودکی ، خودش به تنهایی نگهداری می کرد. هرچه زنهای همسایه می خواستند درنگهداری بچه ها به او کمک کنند ، نمی پذیرفت.زنهای همسایه به فتحی می گفتند : "لااقل روزها که به ایلخی می روی ، ماه نوش را پیش ما بگذار." فتحی در جواب آنها می گفت : "من باید خودم ، بار نگهداری بچه هایم را به دوش بکشم. تازه آن چیزی که مهر پدر و فرزندی ما را بیشترم کند ،دلهای ما است که اگر در کنار هم نباشیم ، سرد می شود؛ محبت از خانه دلهایمان می رود و گلهای آفتاب چشمهایمان خشک و تاریک می شود." به این ترتیب ، هرروز صبح فتحی و فرزندانش ، دست در دست هم به ایلخی می رفتند. اسطبل ، پر از اسبهای اصیل بود. از هر نژادی ، اسبی در اسطبل سلطان وجود داشت. پادشاهان کشورهای همسایه که علاقه سلطان بدخشان را به اسب می دانستند ، هروقت سفیری به دربار او می فرستادند ، بهترین اسبهای کشور خود را به رسم پیشکش به او هدیه می کردند. در اسطبل ، فتحی شعرهایی را که از پدرانش یاد گرفته بود ، برای اسبهایش می خواند. اسطبل را تمیز می کرد و اسبها را نوازش می کرد. ماه نوش در گوشه ای می نشست و به آواز پدرش گوش می کرد. اما مینوش مثل پدر عاشق اسب بود. با اینکه کوچک بود ، ولی مثل مردهای بزرگ ، اسبها را قشو می کرد و یال و گردن آنها را به نوازش می گرفت. ماه نوش ، همیشه می گفت : من چشم اسب را خیلی دوست دارم. رنگ معصومیت شعرهای پدر و نجابت برادرم را در چشمهای اسب می بینیم. برای همین ماه نوش ، ساعتها می نشست و به چشم اسبها ، نگاه می کرد. یک روز فتحی هم چنان که مشغول کار بود ، شنید دخترش چیزهایی را زیر لب زمزمه می کند. خوب گوش کرد. دخترش اینگونه برای اسبها شعر می خواند : باد ، زیر دستهای شما نامفهوم است دستهای شما طوفان را به زیر پا می کشند اسب زیبای من با لبهای بسته به من نگاه می کنی! چشمهای تو آتش به جان من می ریزند. نگاه ساکت تو دنیایی از حرف است. مردم می گویند : خدا طبیعت زیبا را برای انسان آفرید. ولی وقتی که تو چون رقص نسیم در سبزه زاران می دوی من می دانم که : خدا طبیعت زیبا را برای نجابت چشمان تو آفریده است. بعد فتحی زیر لب می خندید. آفتاب که بالا می آمد ، فتحی و پسرش اسبها را از اسطبل به چراگاه می آوردند. ماه نوش روی سبزه ها می نشست و به یورتمه رفتن اسبها ، نگاه می کرد. فتحی اسبها را به نوبت می دواند ، یورتمه می برد و تاخت می کرد و اسبهای سرکش را با کمند ، رام می ساخت. تا آن روز ، هیچ نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 30صفحه 12