مجله نوجوان 30 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 30 صفحه 13

کس نشنیده بود که فتحی از اسب زمین بخورد. بعد از تربیت اسبها ، نوبت سوای مینوش می رسید. مینوش اسب سواری را خوب از پدر ، آموخته بود. کمند انداختن را هم همین طور! با اینکه مینوش سوارکار خوبی بود ، ولی باز هرروز فتحی اصرار می کرد که باید تمرین بکند؛ اما خوب می دانست که تمرین کردن بهانه است. او این کار را برای دخترش می کرد. خوب می دانست که عشق ماه نوش این است که سوارکاری برادرش را تماشا کند. فتحی این را خوب می فهمید که دخترش، برای اینکه پدر را ناراحت نکند ، هیچ وقت سراغ مادرش را نم گیرد؛ اما اگر یک روز سواری برادرش را نبیند ، دل تنگی می کند و خواهد گریست. وقتی که مینوش سوار اسب پدر می شد ، فتحی طنبور کهنه اش را به دست می گرفت و عاشقانه می نواخت و با تمام وجود آواز می خواند. اسبها آرام به صدای طنبور و آواز فتحی گوش می دادند و ماه نوش فریاد می زد : "برادر! پشت به آفتاب تاخت کن تا خوب بتوانم تماشا کنم." اما هروقت که پدر و مینوش ، از دختر می خواستند تا سوار اسب بشود ، قبول نمی کرد و می گفت : "من دلم می خواهد ، با آن اسب سیاه وحشی که شبها از چمنزار دور می آید و اسبهای اسطیل را رم می دهد ،سواری کنم." و آن وقت فتحی سکوت می کرد و به فکر فرومی رفت. به اسب سیاه فکر می کرد. اسبی که تا به آن موقع ، هیچکس نتوانسته بود او را اسیر کند. فقط بعضی وقتها صبحهای خیلی زود ، فتحی او را در چراگاه های دور دست ، دیده بود که مثل طوفان تاخت می کند و آرام و قرار ندارد. آروزی فتحی هم ، گرفتن آن اسب بود. حتی شبها هم اسب سیاه وحشی را در خواب می دید. وقتی مینوش پدرش را در فکر می دید ، با صدای بلند گفت : "خواهر! بالاخره آن اسب را برایت رام خواهم کرد." و ماه نوش فقط خندید. عصرها ، وقت تفریح بود و کشتی گرفتن! فتحی و مینوش ، روی علفها کشتی می گرفتند و به هم می پیچیدند. وقتی روی علفها غلت می زدند ، ماه نوش از ته دل می خندید. مینوش ، فنون کشتی و پهلوانی را از پدر می آموخت. بعضی شب ها در خانه ، وقتی فتحی احساس دلتنگی می کرد ، طنبور می زد. صدای طنبور فتحی ، تا ده خانه ای آن طرف تر می رفت و زنهای همسایه از صدای غمگین آن گریه می کردند. مثل اینکه فتحی هم مانند سازش غمی در دل داشت که همه از آن بی اطلاع بودند. به این ترتیب ، روز و شب می گذاشت و با گذشت زمان ، بچه ها روز به روز بزرگتر می شدند و فتحی پیرتر می شد. سلطان شهر بدخشان عادت داشت ماهی یک بار به ایلخی بیاید و از نزدیک ، اسبهایش را تماشا کند. روزی که قرار بود سلطان برای سرکشی اسبها بیاید ، از صبح زود ، نگهبانان و محافظان سلطان و وزیر و درباریان به ایلخی می آمدند؛ وقتی که آفتاب بلند می شد ، سلطان با چهره عبوس و گرفته ، وارد اسطبل می شد. به روی تختی که مقابل چمنزار ، برای او زده بودند ، می نشست و ساعتها تاخت کردن و مسابقه دادن اسبها را تماشا می کرد. هیچ کس تا آن وقت ، ندیده بود که سلطان بخندد. فقط بعضی وقتها که اسبهای تربیت شده و تاخت کردن آنها را می دید ، لبخند کوچکی که نشانه رضایت بود بر لبانش می نشست. آن وقت فتحی ، خاطر جمع می شد که سلطان از کار او راضی است. همه می گفتند ، "سلطان غمی بزرگ در دل دارد که هیچ کس از آن باخبر نیست. فتحی می گفت : علاقه سلطان به اسب ، برای این است که خود را مشغول کند و غم بزرگی را که در دل دارد به فراموشی بسپارد." آن روز سلطان ، از همیشه غمگین تر به نظر می رسید. غلامان سلطان که پشت سر او می آمدند ، اسب سفید ماده ای را که یالهای بلندی داشت ، با خود می آوردند. اسبی که فتحی ، با اولین نگاه فهمید ، از نژادی اصیل است. فتحی نگاهش به اسب بود؛ ولی صحبت آهسته دو نفر از درباریان را می شنید. یکی از آنها می گفت : سلطان این روزها خیلی غمگین است! و دیگری می گفت : "بله! سلطان دیگر ، آخرین روزهای عمر خود را می گذراند؛ و چون فرزند و جانشینی ندارد ، غمگین است." مرد اول می گفت : "ولی می گویند سلطان سالهای پیش ، یک بار صاحب فرزندی شده است. تو از این مساله خبرنداری؟" مرد دیگر با ترس گفت : نه! فکر نمی کنم این چنین باشد. می گویند حال سلطان آن قدر بد است که شبها ، دچارکابوسهای وحشتناک می شود و هرسان از خواب برمی خیزد. با صدای آمرانه سلطان ، فتحی دیگر صحبت آن دو مرد را نشنید. تعظیم کنان به سلطان نزدیک شد. سلطان لبهای غم بسته خود را گشود و با صدایی که گویی ، از چاهی سیاه و ترستناک برمی خیزد ، گفت : "ایلخی بان! من تا یک سال دیگر به ایلخی نخواهم آمد؛ ولی این اسب سفید را به تو می سپارم. این هدیه از جانب سلطان فرنگ است. می خواهم که در تربیت آن از هیچ کوششی فروگذار نکنی." فتحی تعظیمی کرد و گفت : "قربان ، من برای خدمت به سلطان بزرگ آماده هستم! ولی از حضورسلطان تقاضایی دارم." سلطان ابروانش را در هم کشید و گفت : "بگو! فتحی در حالی که صدایش می لرزید ،گفت : می خواستم از سلطان بزرگ تقاضا کنم؛ دستور بفرمایید کرّه ای را که از این اسب به وجود خواهد آمد ، به من ببخشند. آن را برای پسرم می خواهم." ادامه دارد... نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 30صفحه 13