مجله نوجوان 81 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 81 صفحه 13

شده ام شاید یک سفری به اقیانوس لازم داشته باشم رئیس با خنده محکمی گفت بچه نشو چارلی ما نمی توانیم تو را از دست بدهیم آ« هم وسط یک فصل توریستی بهتر است مواظب خودت باشی پسر هان؟ آن شب کاوندر تا سحر در باره مشکل خود فکر کرد . بامداد تصمیم گرفت به «جک فلچر» تلفن کند . شماره را گرفت و منتظر ماند . وقتی مرد گوشی را برداشت ، به ملایمت گفت: «جک من چارلی ام . چاری کاوندر .» سکوت سختی پدید آمد . نوعی خاموشی سنگین ، پر از نفرت و طولانی . کاوندر گفت: «گوش کن جک . من از روابط خودمان خوشم نمی آید . چه طور است همدیگر را ببینیم و در این باب صحبت کنیم؟ یک بار برای همیشه . چه می گویی؟» فلچر غرید: «من چیزی ندارم که به تو بگویم کاوندر .» - نگاه کن . خوب نیست مثل دوتا بچه لجباز رفتار کنیم . بهترین کار این است ک ه با هم رو راست باشیم . فلچر خشمناک فریاد زد: «گم شو ، من تو را از یاد نبرده ام مردک . مطمئن باش تا قیامت لعن و نفرینت می کنم .» - حالا این جور حرف زدنی است؟ برادر «لیندا» خروشید: «برو گم شو . من همیشه در فکر گرفتن انتقام بوده ام و خواهم بود چارلی . همیشه!» . بعد تلفن را قطع کرد . آن شب جاسیگاری بزرگ کاوندر به کف اتاق افتاد و چهار تکه شد . گویی دیگر نمی توانست سنگینی نه سیگارها را تحمل کند . مرد جوان از عقب لگدی به قطعات چینی شکسته زد و گریه اش گرفت و هق هق کنان گفت: «آه خدایا! کاری کن که من بتوانم دقایقی بخوابم .» کاوندر در واقع با فلچر حرف می زد . می دانست که برادر زنش قاتل خواب اوست . فلچر کینه توز روح او را عذاب می داد . مرد بی اختیار فریاد کشید:«فلچر! فلچر! لعنت بر تو ای ابلیس .» صبح روز بعد مستر «سیلیس» مدیر هتل جلوی او را گرفت و شکایت کنان و مؤدبانه اخطار کرد که دیگر شبها توی اتاقش سروصدا نکند و مانع خواب بقیۀ مسافرین نشود . کاوندر در دل گفت: «از فلچر شکاین کن . او مسئول است .» و به سرعت رفت . مرد مصمم شده بود که با ترس خود روبرو شود . فلچر در یکی از ساختمان های اجاره ای و بزرگ یا ناحیه «ایست ساید» نیویورک زندگی می کرد . کاوندر با ترس و دو دلی زنگ در عمارت سنگی و بد هیبت را فشرد . آرای ، او از فلچر وحشت داشت اما موقع آن رسیده بود که به هراس خود غلبه کند . قفل اتوماتیک در گشوده شد و مرد جوان قدم به هر یک هال تیره و خالی نهاد . آپارتمان «جک فلچر» در همان طبقه همکف بود . گافوندر در را زد اما مجبور نشد خود را معرفی کند . در روی لولاهایش چرخید و او برای اولین مرتبه برادر لیندا را دید . فلچر مردی بود لاغر با مو های سرخ آتشین و چهرۀ استخوانی و درهم و کاوندر در کمال تعجب دید که او روی یک صندلی چرخدار نشسته و پتویی زانوهایش را در بر گرفته است . آن مرد پا نداشت . «لیندا» هرگز این را به کاوندر نگفته بود . چارلی کاوندر مشکل می توانست از خندۀ آسوده خاطری خود جلوگیری کند . او احساس هم دردی نمی کرد و فقط راحت شده بود و در دل غرید: «لعنت بر شیطان! پس من از یک آدم افلیج این همه می ترسیدم؟» بله ، کاندر به خاطر یک مرد علیل شب های دراز بیدار مانده و ترسان و پریشان به تاریکی ها خیره نگریسته بود .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 81صفحه 13