مجله نوجوان 81 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 81 صفحه 25

طوری که گفتی نره گوزن بود . بازی ، پادشاه گریخت به کلیسایی و درهایش را قفل کرد و گروه بزرگی جمه شدند بیرون . من هم چیز را شنیدم ، چون کلاغ ها و کلاغ سیاه ها و زاغچه ها از صدای داد و فریادها طوری ترسیدند که یا من در برج ناقوس پناه گرفتند . با آن که زاغچه ترسیده بود ، مثل همیشه فضول بود و پرید پایین تا از پشت پنجره کلیسا دید بزند . کنود شاه جلوی محراب دراز کش دعا می خواند و دو برادرش ، اریک و بنه دیک کنارش ایستاده بودند . آماده بودند از او دفاع کنند . اما بلیک ، پیشخدمت پادشاه ، به اربایش خیانت کرد و در محوطه بیرون جماعت می فهمیدند که شاه مجاست . کمی بعد سنگ ها بود که پرتاب شد طرف پنجره پادشاه و افرادش کشته شدند . صدای جیغ و فریاد پرنده ها و آدم ها بلند بود و من فریاد می کشیدم . خواندم و زدم و « دنگ ،دونگ ! دنگ ، دونگ ! » ماقوس کلیسا از بالا آویخته می شود تا بتوانند همه جا ببیند . پرنده ها به دیدنش می روند و ناقوس زبانشان را می فهمد . اما بهترین رفیق ناقوس باد است که از همه چیز خبر دارد چون باد و هوا با هم برادرند و هر چه زنده است هوا دورش را می گیرد . حای می تواند تو شش های ما برود . کلامی و آهی نیست که هوا صدایش را نشنود . باد هر چه را هوا می داند واگو می کند و ناقوس های کلیسا آن می فهمند و با صدای رنگ شان به گوش عالم می رسانند « دنگ ،دونگ ! دنگ ، دونگ ! » « اما خیلی حرف ها شنیدم ، خیلی چیزها یاد گرفتم و دانشم چنان گسترده و وزین شد که دیگر نمی شد حملش کرد . تیری که به آن بسته شده بودن شکست و پرتاب شدک هوا و افتادم توی رودخانه آودنسه تو دخمه عمیقی که مرد رود خانه در آن به سر می برد . او خیلی تنها و بی کس است ؛ این است که من تمام قصه هاسس را که بقلدم برایش نقل می کنم : « دنگ ،دونگ ! دنگ ، دونگ ! » این قصه اس است که مادر بزرگ شنید . همان موقع مه به صدای ناقوس عمق در رودخانه اودنسه گوش می داد. با این احوال ، آموزگار مدرسه با او هم داستان نیست. می گوید « ناقوسی در رودخانه نیست و تازه اگر هم بود ، صدایش از زیر آب در نمی آمد . پیر مردی هم در رودخانه نیست : خرافه باقی است ! » وانگهی آموزگار مدهی است که وقتی صدای ناقوس های کلیسا شادمانه بلند می شود ، بیشتر هوا ست که ناقوس ها را به صدا در می آورد ، چون بدون هوا صدا به جایی نمی رسد . اما مادر بزرگ می گوید که ناقوس موضوه را به او گفته بود و اگر مادر بزرگ و آموزگار هم داستان شوند ،یقین دارم که موضوع راست از کار در می آید . بیدار کار باش ، بپا ، خوب مواظب خودت باش این شعار هر دوی آن هاست. هوا از همه چیز با خبر است ! در درون پیرامون ماست . از کردارها و پندارهای ما حرف می زند . آوایش را در نقطه ای دور تر از صدای ناقوس رودخانه به سر می برد . هوا پیامش را تا دل گنبد لاجورد می برد . تا ابد عمرش به دنیاست یا دست کم تا وقای که ناقوس های فرودوس خواهند زد : « دنگ ،دونگ ! دنگ ، دونگ ! »

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 81صفحه 25