مجله نوجوان 109 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 109 صفحه 4

شیطان و مادربزرگش نویسنده برادران گریم مترجم: سید احمد موسوی محسنی جنگ بزرگی در جریان بود . پادشاه سربازان زیادی داشت ولی به آن ها آن قدر جیره نمی داد که بتوانند با آن زندگی کنند . سه نفر از آن ها با هم متحد شدند که فرار کنند . یکی از آن ها به دیگران گفت : « اگر دستگیر شویم دارمان می زنند . چه کار کنیم ؟ » دیگری گفت : « مزرعه بزرگ ذرت را نگاه کنید . اگر لای بوته ها مخفی شویم کسی ما را پیدا نمی کند ، لشکر هم وارد آن نمی شود ، بنابراین فردا به حرکت خود ادامه می دهیم . » آنها به مزارع ذرت پناه بردند اما لشکر حرکت نکرد و همان جا اطراق کرد . آن ها دو روز و دو شب در میان ذرتها ماندند و به حدی گرسنه شدند که نزدیک بود هلاک شوند . اگر از آنجا خارج می شدند مرگ آن ها حتمی بود . آن ها گفتند : « اگر از اینجا خارج شویم ، باید به مرگ خفت بار تن بدهیم . » در این میان یک اژد های آتشین که در هوا پرواز می کرد جلوی پای آن ها نشست و از آن ها پرسید : « چرا اینجا مخفی شده اید ؟ » آن ها در پاسخ گفتند : « ما سه سرباز هستیم و فرار کرده ایم؛ اگر اینجا بمانیم از گرسنگی می میریم و اگر از منطقه خارج شویم به دار آویخته می شویم . » اژدها گفت : « اگر قول بدهید که هفت سال درخدمت من باشید طوری شما را خارج می کنم که کسی نبیند . » آن ها گفتند : « ما انتخاب دیگری نداریم و باید بپذیریم . » آن وقت اژدها آن ها را در چنگال های خود گرفت ، از روی سر لشکر گذراند و در مکانی دور دست ، دوباره بر زمین گذاشت و این اژدها کسی جز شیطان نبود . او یک شلاق کوچک به آن ها داد و گفت : « هر وقت شلاق را به شدت تکان دهید ، پولدار می شوید . آن وقت می توانید مثل مردان بزرگ زندگی کنید؛ برای خود اسبی بخرید و کالسکه ای تهیه کنید . بعد از گذشت این هفت سال مال من هستید . » آن گاه کتابچه ای جلوی آن ها گذاشت تا هر سه آن را امضا کنند . او گفت : « بعد از هفت سال معمایی را برایتان می گویم . اگر به آن جواب صحیح دادید ، آزاد هستید و از سلطه من خارج می شوید . » بعد اژدها پرواز کرد و رفت . آن ها ماندند و شلاق کوچک . پول زیادی به دست آوردند ، لباس های فاخری شفارش دادند و دور دنیا گشتند ، هر جا که می رفتند ، خوش و خرم زندگی می کردند . با اسب ها و کالسکه ها رفت و آمد می کردند ، می خوردند و می نوشیدند و به کار زشتی هم دست نمی زدند . زمان به سرعت برایشان می گذشت . موقعی که هفت سالشان داشت به پایان می رسید ، دو تای آن ها دلواپس شدند که مبادا قدرتشان را از دست بدهند اما نفر سوم با خیال آسوده گفت : « برادران نترسید ، من عقلم هنوز کار می کند ، به معما پاسخ

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 109صفحه 4