مجله نوجوان 109 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 109 صفحه 13

رالف با سوءظن به دخترک نگاه کرد و گفت : حالا تو می خواهی مرا به آنجا راهنمایی کنی ؟ بله ، درست فهمیده اید . چرا این کار را می کنی ؟ برای این که شما هم در عوض این کار ، خدمتی به من بکنید . هان ، حالا دارم می فهمم . پس می خواهی کاری برایت انجام دهم . خوب چه کاری هست ؟ یک نفر را بکشید . قتل که برای شما چندان دشوار نیست . چی گفتی ؟ یک نفر بی گناه را بکشم ؟ برای چه ؟ نه . او بی گناه نیست . او لایق مرگ است . رالف در چشمان دخترک آثار خشم و غضب شدیدی را می دید . دختر ادامه داد : شما باید این کار را انجام بدهید و انتقام مرا از او بگیرید . رالف مدتی خیره به دختر نگاه کرد . به حرف های او اطمینان نداشت . سپس پرسید : واقعاً می خواهی این کار را انجام دهی ؟ دخترک به تندی گفت : بله . قطعاً آن کلبه ، غذا ، پول و . . . هم که می گفتی مال همین شخص است ؟ بله ، مال اوست . به خصوص مطمئنم لباسهایش کاملاً اندازه شماست . پولهایش را زیر بالشش می گذارد . فکر می کنم در حال حاضر دو هزار دلار آنجا پیدا کنید . رالف گفت : او شوهر تو است ؟ خیر ، شوهرم نیست . پس کیست ؟ زمانی با هم نامزد بودیم . و حالا شما می خواهید به خاطر کاری که با شما کرده از او انتقام بگیرید ؟ دخترک سر خود را به طرف دیگر برگرداند و جوابی نداد . رالف گفت : بسیار خوب . من چیز های عجیب زیاد دیده ام . به هر حال حاضرم این کار را انجام بدهم ولی این را بدان که اگر کلکی توی کارت باشد و تله برای من گذاشته باشی اولین کسی که کشته می شود خود تو هستی . حالا حرکت کن و راه را نشان بده . چشمان دریما برقی زد و با هیجان گفت : پس شما این کار را انجام می دهید ؟ رالف در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت ، جواب داد : چرا که نه ؟ در موقعیتی که من دارم ، با این کار چیزی را از دست نمی دهم . دخترک گفت : کار مشکلی نیست . چون او الان خواب است . رالف گفت : از کجا این قدر مطمئنی ؟ این موضوع به شما مربوط نمی شود . شما کارتان را انجام بدهید و فرار کنید . رالف سری تکان داد و با خود گفت : زیاد دور نیست و خیلی زود به آنجا می رسیم . کمی بعد دختر ایستاد و با دست به طرف کلبۀ کنید . رالف با تردید به او نگاه کرد و گفت : صبر کنید . ما به اندازۀ کافی وقت داریم . البته تو هم باید با من داخل کلبه بشوی . این طوری بیشتر به هم اعتماد می کنیم . دریما مای گفت : البته . با شما به داخل می آیم . آخر می خواهم موقعی که می میرد شاهد مرگ او باشم . هر دو به طرف کلبه حرکت کردند . وقتی به کلبه رسیدند با احتیاط و به آهستگی در را باز کردند و بی سرو صدا وارد شدند . کلبه شامل یک اطاق بود که بوی چربی و پی گوساله و قهوۀ تندی از آن به مشام می رسید و این بوها اشت های رالف را که چند روزی بود غذای درست و حسابی نخورده بود به شدت تحریک می کرد . در گوشه ای از اتاق مردی روی یک تخت سفری خوابیده بود و خرخر می کرد . « دریما » با دست به طرف تخت خواب اشاره کرد و آهسته گفت : پول ها زیر سرش است . بروید ، عجله کنید . رالف جواب داد : بسیار خوب . بعد چاقوی خود را از جیب لباسش درآورد و تیغۀ آن را باز کرد و به آرامی به طرف تخت رفت . فاصله اش تا تخت خواب دو گام بیشتر نبود . چاقو را چهار مرتبه بالا برد و فرود آورد و مردی که در خواب بود بی آن که بتواند فریادی بکشد به قتل رسید و همه چیز تمام شد . رالف با عجله چاقو را روی زمین انداخت و با دست مرد مقتول را به یک طرف انداخت و دستش را زیر بالش او فرو برد . احتیاجی به جستجوی زیاد نبود زیرا پولها را بلافاصله پیدا کرد . حال او به حرف های دریما اعتماد پیدا کرد و دانست که او خیال نداشته به دامش بیندازد . رالف خم شد تا چاقویش را از

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 109صفحه 13