مجله نوجوان 109 صفحه 34
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 109 صفحه 34

مهمانی شوم علی باباجانی عبده در را باز کرد و چند نفر از هم کیشانش را مقابل خود دید . انگار عجله داشتند که با شتاب وارد خانه شوند . مردی که گوسفندی را با خود داشت همراه آن ها وارد خانه شد و در را بست . عبده تا مردان یهودی را دید با تعجب پرسید : « چه خبر شده ؟ برای چه آمده اید ؟ » یکی از آن ها گفت : « ای عبده ، تو می دانی که محمد خون ما بنی اسرائیل را هدر می داند ؟ او می خواهد یهودیت را از بین ببرد . » او دشمن ماست . شاید یکی از این روزها به سراغ تو بیاید و تو را هم بکشد . عبده ، زن یهودی که همسایۀ پیامبر بود ، به همسایه اش فکر کرد . در این مدت کاری از پیامبر ندیده بود که باعث آزار و اذیتش شود اما با حرف های مردان یهودی دلش لرزید ، عبده یکی یکی آن ها را از نظر گذراند و در آخر به گوسفند نگاه کرد . پرسید :« خب حالا برای چه آمده اید ؟ » یکی دیگر گفت : « ما این گوسفند چاق و چله را خریده ایم که پیامبر و یارانش را مهمان کنی . » و دیگری از زیر عبایش یک ظرف بیرون آورد و حرف دوستش را کامل کرد : « البته باید گوشت گوسفند را به این سم آغشته کنی . این سم را به قیمت گرانی خریده ایم . با این کار می توانی هم خودت را نجات دهی و هم ما را . » روز موعود فرا رسید . عبده که دستی در آشپزی داشت و پذیرایی اش زبانزد بود همه چیز را برای یک مهمانی باشکوه آماده کرد . بزرگان یهود مهمان او شدند و بعد به خانۀ پیامبر رفت . ای محمد ، شما حق همسایگی بر گردن من دارید . الان عده ای از سران یهود در خانۀ من مهمان هستند . از تو می خواهم که با یاران ، مهمان خانۀ ما باشید . پیامبر دعوت زن یهودی را پذیرفت و با امام علی علیه السلام و تعدادی از یارانش به خانۀ زن یهودی رفتند . سفرۀ غذا آماده بود . سفره ای رنگارنگ و اشتها آور ، پیامبر و یارانش وارد اتاق شدند . سران یهود از جا بلند شدند و همان طور سر پا ایستادند . بوی کباب همۀ اتاق را پر کرده بود . پیامبر به سران یهودی که همچنان سر پا ایستاده بودند گفت : « بنشینید . » یکی از آن ها گفت : « رسم ما این است که اگر پیامبری به دیدن ما بیاید ، کسی از ما در محضر او نمی نشیند . » دیگری گفت : « دوست نداریم که از سوی ما آزاری به این مهمان عزیز برسد . » مهماندار گوسفند بریان شده را که در ظرف بزرگی بود ، به طرف پیامبر و یارانش نزدیک کرد . می خواستند به غذا نزدیک شوند که ناگهان گوسفند بریان شده به حرکت درآمد و گفت : « دست نگهدار ای محمد ! مرا نخور ، چون به سم آغشته ام . » یهودیان در جا میخکوب شدند و این گونه نقشه شان ، نقش بر آب شد . بحار الانوار ، ج 17 ، ص 395

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 109صفحه 34