مجله نوجوان 179 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 179 صفحه 11

هستید دست آخر ماشین را نگه داشتند اما نگذاشتند پیاده شود. از توی ماشین دولا شد با خاک کنار جاده تیمم کرد. ماشین که راه افتاد همان طور که نشسته بود،پشت به قبله نماز خواند. بردنش پادگان قصرو بعدعشرت آباد. قدسی آمده تهران،خانۀمادرش. فقط اجازه داشت غذا برایش ببرد. تا دو ماه همین طور بود تا رفت به خانه­ای در قیطریه؛تحت نظر بود. همه از اتاق رفتند بیرون،قدسی نگاهش کرد،زیر چشمش گود افتاده بود.چیزی غیر از کتاب دعا و لباس نخواسته بود. پرسید:«این جا خیلی سخت است؟»روح الله چیزی نگفت. دستش را کشید پشت گردنش، پوست نازکی از پشت گردنش لوله شد لای انگشتهایش.قدسی هم دیگر چیزی نگفت. می­خواستند اعدامش کنند مراجع اعلامیه دادند که او را به مرجعیت قبول دارند.شاه نمی­توانست مرجع دینی را اعدام کند،مردم هم ساکت نبودند. بعد از نه ماه وزیر کشور با سرهنگ مولوی آمد و گفت شما آزادید و می­توانید به قم تشریف فرما شوید. حاج آقا روح­الله گفت: «اگر بناست شما به کارهای سابق ادامه دهید و با مردم رفتار سابق را داشته باشید،بودن من این جا اصلح است.» سرهنگ مولوی گفت: «به درجه­ام قسم دیگر آن حرفها نیست.»به قم برگشت.کسی را خبر نکردند اما آنهایی که دیدند از ماشین پیاده شدوبه طرف خانه­اش رفت،دورش جمع شدند.توی راه بلند صلوات فرستادند و کم کم خبر به همه رسید.آمدند حاج آقا روح­الله را ببینند. تا ساعت یک نیمه شب بین مردم بود. بعضیها آمدند نصیحتش کنند.گفتند این راهی که شما می­روید خطر دارد. گفت: «لَن یُصیبنا اِلا ما کَتب الله لنا.» 21 مهر 43 دولت منصور تصویب لایحۀ کاپیتولاسیون را از مجلس گرفت.صبح روز ولادت حضرت زهرا، خانۀ حاج آقا روح­الله، کوچه­های دور و بر باغ اناری که پشت خانه بود،پر از جمعیت شد.چند بلند­گو گذاشته بودند که صدایش به همه برسد. چشمهایش سرخ شده بود.با ناراحتی آیۀ استرجاع را خواند.گفت: «من تأثرات قلبی خودم را نمی­توانم اظهار کنم.قلب من در فشار است.از روزی که مسایل اخیر ایران را شنیدم خوابم کم شده...ملت ایران را از سگهای امریکایی پست­تر کردند.اگر شاه ایران یک سگ امریکایی را زیر بگیرد مورد بازخواست قرار می­گیرد ولی چنان چه یک آشپز امریکایی شاه ایران را زیر بگیرد،کسی حق تعرض ندارد... ای سران اسلام به داد اسلام برسید... رفت اسلام.» شب 13آبان،چهارصد کماندو و چترباز خانه­اش را محاصره کردند. قدسی توی ایوان بود.دید یکی آمده بالای دیوار،دیوار بلند بود اما یک نفر دیگر هم پرید بالا.ترسید.صدا کرد «آقا»کمانوها!به در که قفل بود، لگد می­زدند.از توی اتاق گفت:«در را شکستید.دارم می­آیم.»آمد توی حیاط،رفت طرف قدسی،مهر و کلید قفسه­اش را داد دستش،گفت:«این پیش تو باشد تا خبر دهم.» آمد بیرون.کماندوها را که دید، گفت:«این همه قوا نمی­خواست.»این بار دیگر یک راست بردندش فرودگاه مهرآباد.گوشۀ یک هواپیمای باری پتویی انداخته بودند.سوار شد.گفتند هواپیمای مسافربری آماده نبوده.گفت: «نخیر.می­خواستید من میان جمعیت نباشم.»تا به ترکیه برسند با سرهنگ افضلی رفت کابین خلبان و خلبان برایش توضیح داد که دستگاهها چه طور کار می­کنند.خانه­ای در بورسا گرفتند؛عجملر،جادۀسی،پلاک13، این جا بیشتر می­توانست مطالعه کند.کار نوشتن تحریرالوسیله را دست گرفت.دولت ترکیه نگذاشت با عبا و عمامه بگردد.صبحها که سرد بود و می­رفت بیرون قدم بزند،پالتو می­پوشید.با همسایه­ها چند کلمه­ای ترکی حرف می­زد.بهش می­گفتند «بابا». تنها بود تا این که ماه بعد مصطفی راهم تبعید کردند همین جا.مصطفی همۀ کارهایش را می­کرد.غذا می­پخت،لباسهایش را می­شست،بعد هم می­نشستند با هم مباحثه می­کردند. معمولاً تربیت بچه­ها با قدسی بود اما مصطفی با خودش مأنوس­تر بود. ادامه دارد

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 179صفحه 11