هستید دست آخر ماشین را نگه
داشتند اما نگذاشتند پیاده شود. از توی
ماشین دولا شد با خاک کنار جاده
تیمم کرد. ماشین که راه افتاد همان
طور که نشسته بود،پشت به قبله نماز
خواند.
بردنش پادگان قصرو بعدعشرت
آباد. قدسی آمده تهران،خانۀمادرش.
فقط اجازه داشت غذا برایش ببرد.
تا دو ماه همین طور بود تا رفت به
خانهای در قیطریه؛تحت نظر بود.
همه از اتاق رفتند بیرون،قدسی
نگاهش کرد،زیر چشمش گود افتاده
بود.چیزی غیر از کتاب دعا و لباس
نخواسته بود. پرسید:«این جا خیلی
سخت است؟»روح الله چیزی نگفت.
دستش را کشید پشت گردنش،
پوست نازکی از پشت گردنش لوله
شد لای انگشتهایش.قدسی هم دیگر
چیزی نگفت.
میخواستند اعدامش کنند مراجع
اعلامیه دادند که او را به مرجعیت
قبول دارند.شاه نمیتوانست مرجع
دینی را اعدام کند،مردم هم ساکت
نبودند.
بعد از نه ماه وزیر کشور با سرهنگ
مولوی آمد و گفت شما آزادید و
میتوانید به قم تشریف فرما شوید.
حاج آقا روحالله گفت: «اگر بناست شما
به کارهای سابق ادامه دهید و با مردم
رفتار سابق را داشته باشید،بودن من
این جا اصلح است.» سرهنگ مولوی
گفت: «به درجهام قسم دیگر آن
حرفها نیست.»به قم برگشت.کسی
را خبر نکردند اما آنهایی که دیدند از
ماشین پیاده شدوبه طرف خانهاش
رفت،دورش جمع شدند.توی راه بلند
صلوات فرستادند و کم کم خبر به همه
رسید.آمدند حاج آقا روحالله را ببینند.
تا ساعت یک نیمه شب بین مردم بود.
بعضیها آمدند نصیحتش کنند.گفتند
این راهی که شما میروید خطر دارد.
گفت: «لَن یُصیبنا اِلا ما کَتب الله لنا.»
21 مهر 43 دولت منصور تصویب
لایحۀ کاپیتولاسیون را از مجلس
گرفت.صبح روز ولادت حضرت زهرا،
خانۀ حاج آقا روحالله، کوچههای دور
و بر باغ اناری که پشت خانه بود،پر
از جمعیت شد.چند بلندگو گذاشته
بودند که صدایش به همه برسد.
چشمهایش سرخ شده بود.با ناراحتی
آیۀ استرجاع را خواند.گفت: «من
تأثرات قلبی خودم را نمیتوانم اظهار
کنم.قلب من در فشار است.از روزی
که مسایل اخیر ایران را شنیدم خوابم
کم شده...ملت ایران را از سگهای
امریکایی پستتر کردند.اگر شاه ایران
یک سگ امریکایی را زیر بگیرد مورد
بازخواست قرار میگیرد ولی چنان
چه یک آشپز امریکایی شاه ایران را
زیر بگیرد،کسی حق تعرض ندارد...
ای سران اسلام به داد اسلام برسید...
رفت اسلام.»
شب 13آبان،چهارصد کماندو و
چترباز خانهاش را محاصره کردند.
قدسی توی ایوان بود.دید یکی آمده
بالای دیوار،دیوار بلند بود اما یک نفر
دیگر هم پرید بالا.ترسید.صدا کرد
«آقا»کمانوها!به در که قفل بود،
لگد میزدند.از توی اتاق گفت:«در
را شکستید.دارم میآیم.»آمد توی
حیاط،رفت طرف قدسی،مهر و کلید
قفسهاش را داد دستش،گفت:«این
پیش تو باشد تا خبر دهم.»
آمد بیرون.کماندوها را که دید،
گفت:«این همه قوا نمیخواست.»این
بار دیگر یک راست بردندش فرودگاه
مهرآباد.گوشۀ یک هواپیمای باری
پتویی انداخته بودند.سوار شد.گفتند
هواپیمای مسافربری آماده نبوده.گفت:
«نخیر.میخواستید من میان جمعیت
نباشم.»تا به ترکیه برسند با سرهنگ
افضلی رفت کابین خلبان و خلبان
برایش توضیح داد که دستگاهها چه
طور کار میکنند.خانهای در بورسا
گرفتند؛عجملر،جادۀسی،پلاک13،
این جا بیشتر میتوانست مطالعه
کند.کار نوشتن تحریرالوسیله را
دست گرفت.دولت ترکیه نگذاشت با
عبا و عمامه بگردد.صبحها که سرد
بود و میرفت بیرون قدم بزند،پالتو
میپوشید.با همسایهها چند کلمهای
ترکی حرف میزد.بهش میگفتند
«بابا».
تنها بود تا این که ماه بعد مصطفی
راهم تبعید کردند همین جا.مصطفی
همۀ کارهایش را میکرد.غذا
میپخت،لباسهایش را میشست،بعد
هم مینشستند با هم مباحثه میکردند.
معمولاً تربیت بچهها با قدسی بود اما
مصطفی با خودش مأنوستر بود.
ادامه دارد
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 179صفحه 11