مجله نوجوان 179 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 179 صفحه 10

افسانۀ وفا داستان روح­الله قسمت ششم ساعت سه نیمه شب 15 خرداد مأمورهای ساواک ریختند خانۀ حاج آقا روح الله.آن شب خانۀ پسرش، مصطفی،بود؛خانۀ روبه­رویی.مأمورها این­رانمی­دانستند.خادم خانه را کتک زدند که بگویدآقای خمینی کجاست. سرو صدا را که شنید،آمد بیرون. گفت:«روح الله خمینی منم.اینهارا چرا می­زنید؟این وحشی­گری­ها چیست که می­کنید؟» برگشتند پشت سرشان را نگاه کردند، قامت راست روح الله خمینی را دیدند که با قدمهای محکم طرفشان می­آمد. بریده بریده گفتند:«ارادت داریم.همه مؤمنیم.کسی را نمی­زنیم.او را بردند سوار ماشین کردند که ببرند تهران.از کنار چاه نفت قم رد شدند،آتش چاه نفت را که دید،گفت:«ما داریم فدای این نفت می­شویم.» توی ماشین هر طرفش،یک نفر نشسته بود.پایشان تکان می­خورد و به کف ماشین می­خورد.گفت: «چرا حالتان این طور شده؟»گفتند: «می­ترسیم مردم بفهمند شما را گرفته­ایم»دستش را گذاشت روی پایشان و گفت:«من با شما هستم.شما مضطرب نباشید.» توی راه وقت نماز صبح شد.بهشان گفت ماشین را نگه دارند تا نماز بخواند. جرأت نمی­کردند بایستند.گفت:«این قدر وحشت زده و مضطرب نباشید.وسط این بیابان کسی نیست که به شما تعرض کند. ماشین را نگه دارید،شما هم نماز بخوانید.شما ارتش کشور اسلامی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 179صفحه 10