مجله نوجوان 179 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 179 صفحه 14

مهسا رحمتی،13ساله از تهران ، نوشته های شما جاده نبودن مادر از بچگیم برام خیلی عجیب بود.همه از مدرسه به یاد مادر به خونه می­رفتن.از مهربونی اون می­گفتن،از نوازشهای اون ولی من برام سخت بود بگم فقط شبها مامان رو می­دیدم.کار مامان خیلی فشرده بود. مهمولاً وقتی می­اومد خیلی خسته بود. اون توی بیمارستان روانی کار می­کرد، از صبح تاشب.بابا هم تو یه قبرستون کار می­کرد،او یه مرده شور بود. می­فهمیدم که همۀ بچه­ها در مورد بابا یه جورایی بد می­گفتن،می­شنیدم که می­گفتن باباش عزرائیل رو می­بینه. یه روز رفتم پیش بابا گفتم عزرائیل کیه؟گفت یه فرشتۀ مهربونه که جون آدمو می­گیره.گفتم بچه­ها می­گفتن شما اون رو می­بینید.آره بابا؟ گفت خوب آره.نمی­دونی چقدر آدمو می­کشه و زنده می­کنه!با تعجب نگاش کردم. ادامه دادم بابا چرا مردم از عزرائیل می­ترسن؟گفت چون اونا رو می­کشه. منم از عزرائیل می­ترسیدم.شب بابا صدام زد و گفت تا یک ربع دیگه عزرائیل رو می­بینی.از ترس زهره ترک شده بودم.ساعتها و دقیقه­ها می­گذشت تا یکی در رو باز کرد.من و بابا سرخ شدیم از خنده.مامان بود. معلوم بود خیلی تعجب کرده.بابا گفت دیدی گفتم می­بینمش؟من هنوز از خنده نفسم بالا نمی­اومد.چه عزرائیل قشنگی! اینو گفتم.دوباره خندیدیم. مامان نشست کنار بابا و گفت که من عزرائیلم،آره؟افتاد کل قبرستون رو دنبال بابا-اون شب سه تایی ترکیده بودیم از خنده.چه روز خوشی داشتیم، خنده و شادی و لبخند.هیچ­چیز دیگه­ای رو نمی­شناختیم.فضای خونه­مون پر از محبت بود. مامان با تموم خستگی­هاش بازم شبا پا به پای من و بابا بازی می­کرد.شبهای جمعه همیشه مشاعره داشتیم. مامان ادبیاتش فوق­العاده بود ولی بابا همیشه از خودش شعر می­ساخت.همش باعث می­شد که بخندیم. آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/با دوستان مروت با دشمنان مدارا.الف بده علی. -اهل کاشان بودم ولی شهر من شیراز بود. من پنجشنبه­ها همیشه با خنده می­خوابیدم.شعرهای بابا خیلی با حال بودند.سه­شنبه­ها می­رفتیم شکار،بابا خرگوش یا آهو شکار می­کرد و با هم می­خوردیم.اونروز که رفته بودیم کنار دریا رو یادمه.مامان و بابا با هم دعوایشان شد.مامان حوله و همۀ لباسهای بابا رو انداخت تو آّب.بابا هم یه هندونه برداشت و انداخت تو آب. بعدشم گفت حالا وقتی تشنه بودی، می­ری لباسامو میاری.خندۀ مامان دراومد،منم خندیدم،بابا همیشه اینطوری بود.خیلی شوخ طبع بود. اصلاً نمی­تونست جدی باشه.وقتی نمرۀ کمی می­گرفتم،مامان دعوایم می­کرد ولی بابا می­گفت شانس آوردم که 20 نشده وگرنه باید نگران می­بودیم که اگر رفت تیزهوشان چه شیرینی به مردم بدیم.مامان همیشه می­گفت آخرش با این رفتار بابات تو رفتگرم نمی­شی. منم می­گفتم خوب مامان هیچ دختری رفتگر نمی­شه. یادش بخیر.چه روزای خوب و شیرینی بود.پر از شادی،تا اینکه غروب پاییزی سخت،بهار خونمون رو برای همیشه تبدیل به خزان کرد. اون روز از مدرسه برگشته بودم خونه. اومدم بابا رو غافلگیر کنم.امروز سالروز ازدواجشون بود.همین که رفتم تو خونه بابا گفت سریع لباس بپوش بریم بیمارستان.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 179صفحه 14