مهسا رحمتی،13ساله از تهران ،
نوشته های شما
جاده
نبودن مادر از بچگیم برام خیلی
عجیب بود.همه از مدرسه به یاد
مادر به خونه میرفتن.از مهربونی اون
میگفتن،از نوازشهای اون ولی من برام
سخت بود بگم فقط شبها مامان رو
میدیدم.کار مامان خیلی فشرده بود.
مهمولاً وقتی میاومد خیلی خسته بود.
اون توی بیمارستان روانی کار میکرد،
از صبح تاشب.بابا هم تو یه قبرستون
کار میکرد،او یه مرده شور بود.
میفهمیدم که همۀ بچهها در مورد
بابا یه جورایی بد میگفتن،میشنیدم
که میگفتن باباش عزرائیل رو میبینه.
یه روز رفتم پیش بابا گفتم عزرائیل
کیه؟گفت یه فرشتۀ مهربونه که
جون آدمو میگیره.گفتم
بچهها میگفتن شما
اون رو میبینید.آره بابا؟ گفت خوب
آره.نمیدونی چقدر آدمو میکشه و
زنده میکنه!با تعجب نگاش کردم.
ادامه دادم بابا چرا مردم از عزرائیل
میترسن؟گفت چون اونا رو میکشه.
منم از عزرائیل میترسیدم.شب
بابا صدام زد و گفت تا یک ربع دیگه
عزرائیل رو میبینی.از ترس زهره
ترک شده بودم.ساعتها و دقیقهها
میگذشت تا یکی در رو باز کرد.من
و بابا سرخ شدیم از خنده.مامان بود.
معلوم بود خیلی تعجب کرده.بابا گفت
دیدی گفتم میبینمش؟من هنوز از
خنده نفسم بالا نمیاومد.چه عزرائیل
قشنگی! اینو گفتم.دوباره خندیدیم.
مامان نشست کنار بابا و گفت که من
عزرائیلم،آره؟افتاد کل قبرستون رو
دنبال بابا-اون شب سه تایی ترکیده
بودیم از خنده.چه روز خوشی داشتیم،
خنده و شادی و لبخند.هیچچیز
دیگهای رو نمیشناختیم.فضای
خونهمون پر از محبت بود.
مامان با تموم خستگیهاش
بازم شبا پا به پای من و بابا
بازی میکرد.شبهای جمعه
همیشه مشاعره داشتیم.
مامان ادبیاتش فوقالعاده
بود ولی بابا همیشه از خودش
شعر میساخت.همش باعث
میشد که بخندیم.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو
حرف است/با دوستان مروت با
دشمنان مدارا.الف بده علی.
-اهل کاشان بودم ولی شهر من
شیراز بود.
من پنجشنبهها همیشه با خنده
میخوابیدم.شعرهای بابا خیلی با حال
بودند.سهشنبهها میرفتیم شکار،بابا
خرگوش یا آهو شکار میکرد و با هم
میخوردیم.اونروز که رفته بودیم
کنار دریا رو یادمه.مامان و بابا با
هم دعوایشان شد.مامان حوله و همۀ
لباسهای بابا رو انداخت تو آّب.بابا هم
یه هندونه برداشت و انداخت تو آب.
بعدشم گفت حالا وقتی تشنه بودی،
میری لباسامو میاری.خندۀ مامان
دراومد،منم خندیدم،بابا همیشه
اینطوری بود.خیلی شوخ طبع بود.
اصلاً نمیتونست جدی باشه.وقتی نمرۀ
کمی میگرفتم،مامان دعوایم میکرد
ولی بابا میگفت شانس آوردم که 20
نشده وگرنه باید نگران میبودیم که
اگر رفت تیزهوشان چه شیرینی به
مردم بدیم.مامان همیشه میگفت
آخرش با این رفتار بابات تو رفتگرم
نمیشی. منم میگفتم خوب مامان هیچ
دختری رفتگر نمیشه.
یادش بخیر.چه روزای خوب و
شیرینی بود.پر از شادی،تا اینکه
غروب پاییزی سخت،بهار خونمون
رو برای همیشه تبدیل به خزان کرد.
اون روز از مدرسه برگشته بودم خونه.
اومدم بابا رو غافلگیر کنم.امروز
سالروز ازدواجشون بود.همین که رفتم
تو خونه بابا گفت سریع لباس بپوش
بریم بیمارستان.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 179صفحه 14