صنم دهقان
تصادف
چشمهایم را که باز کردم چند تا
چراغ مهتابی را دیدم که موازی هم
قرار گرفته بود.به آنها خیره شدم و
قلبم شروع به زدن کرد.همیشه از
چراغ مهتابی متنفربودم.هرکس که
پیشنهاد میداد که لااقل یک مهتابی
توی خانه داشته باشیم،من اولین
و مسممترین مخالف بودم اما حالا
چند تا چراغ مهتابی جلوی من ردیف
شده بود.ازترس،چشمهایم را بستم
و شروع کردم به بو کشیدن.وقتی
میترسم عادت دارم که بو بکشم.
نسرینهمیشهمیگفت: «مطمئنم وقتی
بچّه بودی یک سگ تو را گاز گرفته
چون هم عین سگها بو میکشی و هم
اخلاقهای سگی داری.»
بوی خاصی میآمد که خیلی برایم
آشنا بود.کم کم فهمیدم بوی همان دو
سه تا استخوان براق روی دکور اتاق
برادرم است که همیشه مرا با آنها
میترساند. میگفت:«این استخوانهای
واقعی انسان است.»مادر بزرگم هم
تأیید میکرد و میگفت:«مادر جان!
دکتر نوری هم از اینها داشت.» با
دوستانش شبها میرفتند یواشکی
قبرستان و مرده میدزدیدندتا روی
آنهاآزمایش کنند.
با اینکه میترسیدم زورکی میخندیدم
و میگفتم:«اینهاکه از چوب هستند.»
راستی راستی عین چوب بودند امّا
اصلاً بوی چوب نمیدادند.یک جور
خاصی خم شده بودند.به نظرم محال
بود بشود چوب را اینطوری پیچ و تاب
داد و به هم چسباند.آنها بوی درس
علوم میدادند.
خیلی سردم بود. بالاخره خودم را
راضی کردم تا لااقل لای چشمهایم
را باز کنم.کمی هم گردنم را تکان
دادم.تمام تنم درد گرفت و مطمئن
شدم هر اتفاقی که افتاده و هر جایی که
هستم له و لورده شدهام.نفسم تند تر
شد.چشمهایم را کامل باز کردم و به
اطراف چرخاندم.یکی ازچشمهایم درد
شدیدی داشت و تار میدی.توی یک
اتاق سرد که درو دیوارش کرم رنگ
بود،روی تخت دراز کشیده بودم.یک
پیراهن صورتی کهنه با گلهای درشت
تنم بود. آستینهای بلندو چین دار،یقۀ
گرد با سه دکمه کوچولو...آه خدایا،
توی بیمارستان بودم!
بعد از یک هفته که توانستم کمی
حرکت کنم،جرأت کردم خودم را
توی آیینه ببینم.موجودی بودم خسته
با پوست زرد وچشمهای خاکستری.
یکی از چشمهایم به شدت ضربه
خورده بود و کبود کبود بود.راستی!
بالاتر از کبود چه کلمهای است؟تمام
تنم آنطور بود. آیینه صورتم را کج
نشان میداد امّا مادرم میگفت اشتباه
میکنم،به خاطر بیماری است.راست
میگفت مادربزرگ هم که سکته کرده
بود،آیینه صورتش را همانطور زرد و
کج نشان میداد.آن روزها مادربزرگم
از شدّت بیماری میگفت:«مادر
جان!دلم میخواهد یک قبر باشد،
راحت توی آن بخوابم و اینهمه رنج
نکشم.» چشمهایم پر از اشک میشد.
مادربزرگم روزهای سختی رادر
بیمارستان و بعد درخانه گذراند.اولین
روزی که از تخت بلند شد و کمی راه
رفت،از هیجان فریادکشیدم.برادرم
با ترس از اتاق بیرون دوید و ماجرا را
که فهمید،سیلی محکمی به گوشم زد.
خیلی ترسیده بودم ولی بهانهای شد تا
کمی بعد با وساطت مادر بزرگ من و
برادرم تا میتوانستیم از خوشحالی در
آغوش هم گریه کنیم.دلم نمیخواهد
کسی سکته کند و به خاطر راه رفتنش
من سیلی بخورم اما باز دلم آن گریه
و آغوش برادر را میخواهد و از همه
مهمتر وساطت مادربزرگم را.مادر
بزرگ؟خدایا او را بیامرز و به بهشت
ببر.فکر نمیکنم مادربزرگ دیگر
دردی داشته باشد.پس خدایا عمر او
را در آن دنیا طولانی کن...
وقتی به تخت برگشتم چشمهای
مادرم پر از اشک بود.کمی کج شدم
با درد،دستهایم را دور بدنش حلقه
زذدم و شروع به گریه کردم.بعد از
کلی گریه و زاری کردن احساس
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 179صفحه 8