یک گردش کوتاه با
نادر ابراهیمی
اسمش را پایان نگذار
کودکیهای من،گره خورده با داستان
زندگی هلن بود.
آن روزها،نمیدانستم نویسندۀ
این داستان کیست.نمیدانستم نادر
ابراهیمی آدم مهمی هست یا نیست
و نمیدانستم چاپ این داستان در
کنار داستانهای دیگری از بزرگترین
نویسندههای جهان چه معنایی میدهد.
آن موقع بزرگترین سؤال ذهنیام هلن
بود و دنیایی که من از آن میترسیدم
و خدا خدا میکردم که هلن دست از
شیطنتهایش بردارد و یک گوشه آرام
بگیرد تا برگردد پیش پدر و مادرش.
***
از آن روزهایی که هلن میخواندم،
بیشتر از15 سال میگذرد.بازهم بارها
و بارها آن داستان را خواندم و برای
هلن ترسیدم و دلم به حالش سوخت
اما حالا که خوب نگاه میکنم اثری
از آن ترسها نمیبینم.انگار یک جور
شجاعت در آن واژهها وجود داشت.
شجاعتی که میگفت از حرف حق
نترس.شجاعتی که میگفت پایت را
کج بگذاری تنبیه میشوی و آن موقع
تنبیه،بزرگترین اتفاق دنیا بود. وقتی
تا این جای داستان را پیش میآیی و
میتوانی حدس
بزنی که از یک
داستان کودکانه
چه چیزهایی
یاد گرفتهای،
لابد وقت آن
هم هست که از
خودت بپرسی
کسی که این
داستان را نوشته چطور آدمی بود؟او
از کجا میدانست که باید به من،به
کودکی که خواندن و نوشتن نمیداند،
چه چیزهایی یاد بدهد؟
***
بعدتر که بزرگتر شدم و فهمیدم نادر
ابراهیمی نویسندۀ محبوب و معروفی
است، «چهلنامۀ کوتاه به همسرم»
را خواندم و فکر کردم عاشقانههای
ایرانی چه شکلی است.انگار تازه و بعد
از مدتها،یک نمونه از عشق ایرانی به
دستم بدهند و بخواهند تصویر بگیرم و
تصویر عاشقانهای از آن زندگی داشته
باشم.
تا آنکه یک گفت و گو از همسر
نادر ابراهیمی خواندم.خواندم که
میگوید: «در این سالها که خوانندگان
نادر با خواندن دو یا سه اثر ابراهیم
مثل «چهلنامه» یا «عاشقانۀ آرام» یا
زنهای قصههای کوتاهش،فکر میکنند
که من در زندگیاش نقش مهمی
داشتم،به راستی و صادقانه و از ته
دل میگویم و نه به تعارف،من فکر
میکنم که اگر من نبودم ابراهیمی باز
هم نادر ابراهیمی بود و همین آثار
را خلق میکرد.من احساس نمیکنم
تأثیر خاصی در نادر ابراهیمی شدن او
داشته باشم. همیشه هم میگویم که
آنچه نادر در چهلنامه نوشته، مبالغه
آمیز است برای من. من آن نیستم که
شماها فکر میکنید،شاید من سعی
کردهام زن خوبی باشم،در حد همان
تعریفی که ما ایرانیها از زن خوب
بودن داریم.سعی کردهام یک زن
خوب باشم و خودم میدانم که خیلی
موفق نبودهام و به کمال نرسیدم اما
نادر در این آثارش گفته و یک جایی
هم نوشته که فرزان باعث شد بتوانم
به راحتی این آثار را خلق کنم.حالا
او چقدر صادق بوده باید از خودش
پرسید و در آثارش دنبال کرد.»
***
حالا از آن روزها چند سالی میگذرد.
برای پیدا کردن ردپای آن روزها
مجبورم که به حافظهام فشار بیاورم
و مجبورم ذهنم را جمع و جور کنم.
حالا ولی میدانم که هشت سال پس از
آنکه نادر ابراهیمی دچار بیماری شد،
درگذشت و خوب میدانم که او در
سالهای آخر زندگیاش حافظۀ درستی
نداشت.میدانم که همسرش میگوید:
«سال اول،نادر حتی براساس برنامه
ریزیاش که میبایست هرشب سه
صفحه نوشتۀ پاکنویس داشته باشد،
پیش میرفت.کارش را به هر ترتیبی
انجام میداد اما وقتی حافظه و ذهن
مختل شد،نادر قلم را زمین گذاشت
و مدتها است که چیزی ننوشته.حالا
گاه مجلات یا کتابهای خودش را
دست میگیرد یا اینکه وقتش را پای
تلویزیون میگذراند.»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 179صفحه 28