مجله نوجوان 179 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 179 صفحه 15

-بیمارستان برای چی؟ -سؤال نکن.فقط بیا. با ناراحتی سرم رو انداختم زیر. هیچوقت بابا سرم داد نزده بود.وقتی رسیدیم بیمارستان،بابا دوید رفت دست مامان رو گرفت. نمی­شنیدم که چی می­گفتن.وقتی بابا اومد بیرون، دیدم صورتش خیس اشکه.با تعجب نگاش می­کردم.چی شده بود که بابا اینطور عوض شده بود؟رفتم کنارش رو صندلی نشستم.دستشو گرفتم و گفتم بابا چی شده؟بهم نگاه کرد، پیشونیمو بوسید،بعد منو محکم گرفت تو بغلش.نمی­دونستم چی بگم.اشک از رو گونم سرازیرشد.گفتم بابا، مامان خوب می­شه؟بابا صورتش رو پاک کرد،سرش رو تکون دادو بلند شد. خواستم برم دنبالش ولی فکر کردم شاید بهتر باشه کمی تنها باشه.وقتی بزرگتر شدم فهمیدم تنهایی میتونه یه موهبت باشه،موهبتی که نثار هر شخص نمی­شه.تا وقتی تنها نشدم، نفهمیدم تنهایی یعنی چی اما تنها شدنم هم زیاد طول نکشید.بابا می­گفت مامان تو یه روز بارونی به دنیا اومد،یه غروب عاشقانه رو بهار کرد و الان یه غروب عاشقانۀ دیگه رو ایندفعه بهار کرد. وقتی خاکش می­کردیم،باد تندی می­اومد.فرداش بالای قبر مامان،سبزِ سبز بود.من چشمام خشک شده بود، نمی­تونستم گریه کنم.شنیدم که بابا نتونسته مامان رو غسل بده.خیلی ناراحت شدم.این تازه اول تنهاییام بود.یه سال بعد تو اوایل بهار بود.از مدرسه اومده بودم خونه.در رو که باز کردم،صدایی نمی­اومد.ترسیده بودم. می­دیدم که این وقتا زیاد شاد نیست. در اتاق رو که باز کردم،چشام سیاهی رفت. دویدم رفتم بقیه رو صدا کنم. نمی­تونستم باور کنم.خون تمام اتاق رو گرفته بود.تند تند گریه می­کردم. تو قلبم خالی شده بود.باور نمی­کردم ولی جادۀ سرنوشت برام تنهایی رو رقم زده بود.وقتی بابا رفت،من حس کردم که دلم گرفته.گرفتگی که هرگز از بین نرفت. آرزوی پرواز روزی روزگاری در روستایی کوچک نوجوانی 11 ساله به نام حسین زندگی می­کرد.او دو آرزو داشت.یکی زیارت حرم امام حسین علیه السلام و دیگری پرواز به سوی بهشت. حسین و خانواده­اش فردا عازم کربلا بودند. فردا صبح آنها سوار بر اتوبوس کاروان شدند و به سمت کزبلا به راه افتادند.آنها از کوهها، جنگلها و بیابانها گذشتند.بعد از 5 ساعت حرکت،به کربلا رسیدند.حسین بسیار خوشحال شد ولی با دیدن نظامیهای آمریکایی کمی دلش گرفت.آنها به هتل رفتند. حسین از مادرش پرسید کی به حرم می­رویم؟او گفت 2 ساعت دیگر. وقت رفتن رسید.آنها سوار اتوبوس شدند و به حرم رفتند.حسین تشنه­اش بود.به طرف سقاخانه رفت،ناگهان صدای انفجار آمد.یک موشک به حرم آقا برخورد کرده بود.حسین با صورتی خونین بر زمین افتاد.به اطراف خود نگاه کرد،همه جا خونین بود.او حالا حقیقت کربلا را فهمیده بود.او نگاهی به ضریح آقا کرد و جان به جان آفرین داد.او به پرواز در آمده بود و به سوی بهشت می­رفت. سیّد محمد نائینیان، 13ساله از شهرری

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 179صفحه 15