مجله نوجوان 179 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 179 صفحه 9

بهتری داشتم. خیالات و رویا که یاران همیشگی من هستند به کمک من آمدند و فکر کردم: (( خب اگر انسانی را بخوابانند و با او آبگوشت: این غذای خوب و سنتی ایرانی را بپزند و بعد بکوبند،حتماً باید خوشمزه بشود. به خصوص اگر یک آشپز ماهر آن را پخته و کوبیده باشد.مثلاً یک رانندۀ سیبیلوی چاق با یک اتوبوس خوشگل سفید» آن موقع خودم را با آبگوشت مقایسه کردم امّا امروز توی روزنامه نوشته بود مصائب یک فرشته... . وای که این خیلی قشنگ­تر از فکرهای آبگوشتی من بود. روز و شب عینک آفتابی می­زدم. پرستار می آمد سرم داد می­کشید و می­گفت:عینک را بر دار و از این کارهای غیر بهداشتی نکن.لطفاً ای لباسها را در یبار و همان لباس بیمارستان را بپوش.به دوستانت هم بگو هر دو دقیقه یکبار زنگ نزنند و حالت را بپرسند. خسته شدیم!» برادرم که به دیدنم آمد مات و مبهوت کنار تختم ایستاد.به زور لبخندی زدم،فشار بیمارستان و درد بیماری،یاد مادربزرگ،بغض و... وقتی به خودم آمدم دیدم مشتهایم را گره کرده­ام و به سینه­اش می­کوبم امّا خودمانیم،وای از کمپوت آناناس، گیلاس و گلابی،سوپ جوهای سرد دستپخت مادرم و اصرار و التماس برای خرید شیرینی خامه­ای و پیتزا به پدرم.وای از کارگر لال بیمارستان که خیلی دوستم داشت.بلوز شلوار سبز می­پوشید.خوشرو بود.اتاق من را از همۀ اتاقها تمیز­تر می­کرد.تازه! مجلّۀ 300تومانی را به من 900تومان می­فروخت و با زبان بی زبانی دعا می­کرد. سالگرد زیر شدنم توسط یک اتوبوس سفید توی خیابان حکیم نظامی به دلیل رفتن برق خیابان،مبارک! دلم می­خواست همه احساساتی می­شدند و می­گفتند:«ما صنم را یک بار دیگر از خدا گرفتیم.»اما چون نگفتند، خودم گفتم.اصلاًخدایا شکر که من را دوباره به همه برگرداندی و آنها را اینقدر خوشحال کردی اگر مادر بزرگم اینجا بود لبهایش را می­کشید و می­گفت:«صنم...»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 179صفحه 9