نیلوفر هاتف رستمی
سلام
بود که ذهنم را قلقلک میداد تا مسلمان شوم و فکر کنم که چرا مادربزرگ تا این حد آرام بود. مثل هیچ کس نبود. چادر سفید یکدست نداشت، جا نمازش کوچک بود تسبیح نداشت و با انگشتانش ذکرها را میشمرد؛ من آرام نمیشدم وقتی او نماز میخواند. اصلاً سواد نداشت، حتی سواد قرآنی. از من میخواست برایش قرآن بخوانم. سورهها را به هم متصل میکردم، از حمد و بقره، یس و واقعه، از رحمان میخواندم: «اذا وقعۀ الواقعۀ» «فبای آلاءِ ربکما تکذبان»، «فسبحان الذی بیده
ملکوت کل شی»
مادربزرگ به «پس به سوی او باز میگردید» معتقد بود ولی نمیدانست
این آخرین شبی است که میخوابم تا دیگر به آن «و ان یکاد» نگاه نکنم و فکرکنم خوشبختیام در یک جایی رقم میخورد که حتماً از مرز میگذرد.
یادم میآید مادرم برای همیشه رفته است و پدرم را ندیدهام.
باید آرامتر باشم. همه چیز خوب میگذرد و من هم هیچ مشکلی ندارم. خانهام را غبارروبی کردهام. این
اصطلاح را مرحوم مادربزرگ به کار
میبرد، آن هم برای یکی از امام
زادههای محل سکونتش که الان
یادم نمیآید چه بود.
«و ان یکاد الذین» نمیدانم
یعنی چه اما تنها یادگاریاش
در تمام مدتی که تنها شدم
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 191صفحه 4