گفتیم: «بگو که هیچ گنجی
نایابتر از دل شما نیست
آن را به کسی نمیفروشم
این حلقه که قابل شما نیست!»
***
گفتیم: «پدر، نرو دوباره
با حلقۀ مادرم به بازار
این کار شما شگون ندارد
لطفاً نشود دوباره تکرار»
آن وقت گرفتمان در آغوش
در حلقۀ دست پر توانش
برگشت که اشک را نبینیم
در قاب دو چشم مهربانش
***
گفتیم: «نگو به مادر این را
ما طاقت درد سر نداریم.»
گفتیم: «بگو خودت خریدی
ما هم مثلاً خبر نداریم»
مادر که همیشه مهربان است
با خنده نشست پیش بابا
آرام ز دست خود درآورد
یک حلقۀ زرد رنگ و زیبا
***
ای کاش پدر نمیپذیرفت
ای کاش نمیفروختش زود
یک سال تمام غصّه خوردیم
آن حلقه نشان عشقشان بود
***
یک سال تمام ما دو خواهر
چیزی نه خریده و نه خوردیم
امروز تمام پولمان را
بردیم به گوشهای شمردیم
***
دیدیم که مبلغ کمی نیست
رفتیم یواشکی به بازار
یک حلقه شبیه آن خریدیم
با زحمت و جستجوی بسیار
***
خشکش زد و باورش نمیشد
تا چشم پدر به حلقه افتاد
وقتی که شنید ماجرا را
با شادی و شرم خنده سر داد
***
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 191صفحه 9