مجله نوجوان 191 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 191 صفحه 27

کرد این بود که از کلاس رفت بیرون. مطمئنم کلی تو دفتر گریه کرده! خیلی ماجرای بدی بود. ماجراهای من که تمام شد، تا یک ربع بچه‏ها داشتند می‏خندیدند، خصوصاً به ماجرای خانم ستاره. خانم حساب بچه‏ها را ساکت کرد و گفت: «بشین! نمرۀ انضباطت 20!» بچه‏ها همه می‏خندیدند و تیکه می‏انداختند که: «چی شد پس خانوم؟ نکنه با هم فامیلین؟» خانم حساب گفت: «نه، فامیل نیستیم اما من فقط شیطونیها رو نمی‏بینم. نسیم هم تو مسابقۀ ورزشی اول شده، هم تو مسابقۀ شعر. شاگرد زرنگ هم که هست. بنابراین نمرۀ انضباطش بیسته!» داشتیم و یک معلمی به اسم خانم ستاره که خیلی چیتان پیتان بود. دستکش می‏پوشید و ایش و ویش می‏کرد و با اتوی مانتویش می‏شد خربزه قاچ کرد. یک بار بهارک مبصر شد و سعی کرد خودش را جدی نشان بدهد و همه‏اش ما را تهدید می‏کرد. من که می‏گفتم: «ساکت شو بینیم بابا! تا دیروز هیچکی حریف خودت نبود. حالا برای ما مبصر شدی؟» یک بار بهارک گفت: «نه! این کلاس، کلاس بشو نیست. برم سراغ خانوم حساب.» تا بهارک رفت، من رفتم در کلاس را نیمه باز کردم و سطل آشغال را گذاشتم بالای آن تا وقتی می‏آید، آشغالها بریزد روی سرش و حسابی ضایع بشود. یکی از بچه‏ها هم کلی کاغذ ریز ریز کرد ریخت تو سطل آشغال. منتظر بودیم که یکدفعه در باز شد و به جای بهارک، خانم ستاره آمد تو. فکرش را بکنید تمام آشغالها با کلی ورق پاره ریخت روی سر خانم ستاره و سطل آشغال تلپ افتاد جلو پاش. خانم ستاره تنها کاری که نفر دارد از پشت در کلاس مرا دید می‏زند. تا برگشتم، طرف رفت و من از ترسم از آن به بعد دیگر این کار را نکردم. حالا می‏دانستم که آن یک نفر خانم حساب بوده. ماجرای بعدی دربارۀ مهد کودک کنار مدرسه بود. این مدرسۀ ما یک مجتمع بود. هم راهنمایی داشت، هم دبیرستان، هم دبستان، هم مهد کودک. مهد کودک وسط دبیرستان و راهنمایی بود. معلمها بچه‏های کوچکشان را به مهد کودک می‏سپردند و یک در از خیابان داشت، یک در از خود دبیرستان. مهد کودک تاب و سرسره داشت. من گاهی یواشکی از در توی مدرسه می‏رفتم تاب و سرسره بازی، به یاد بچگیها! یک بار خانم حساب از پشت پنجرۀ دفترش مرا دید که دارم می‏روم. آمد توی حیاط و در مهد کودک را بست. بعد رفت در مدرسه را هم بست. تا در مهد بسته شد، فهمیدم الان خانم حساب می‏آید حالم را می‏گیرد. گفتم چی کار کنم چی کار نکنم، چند تا وسیله کنار دیوار مهد بود. از دیوار رفتم بالا و پریدم توی حیاط دبستان و دور زدم و خودم را رساندم به مدرسه. خانم حساب هم به خیال این که مرا زندانی کرده و الان حالم را می‏گیرد، آمده بود سراغم و گشته بود و پیدایم نکرده بود. بعداً که آمد سرکلاس و مرا دید، خیلی تعجب کرد اما چیزی نگفت. اما از همه بدتر ماجرایی بود که مربوط می‏شد به یکی از دوستانم به اسم بهارک که خیلی با هم شوخی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 191صفحه 27