کرد این بود که از کلاس رفت
بیرون. مطمئنم کلی تو دفتر گریه
کرده! خیلی ماجرای بدی بود.
ماجراهای من که تمام شد، تا یک
ربع بچهها داشتند میخندیدند،
خصوصاً به ماجرای خانم ستاره. خانم حساب بچهها را ساکت کرد و گفت: «بشین! نمرۀ انضباطت 20!» بچهها همه میخندیدند و تیکه میانداختند که: «چی شد پس خانوم؟ نکنه با هم فامیلین؟» خانم حساب گفت: «نه،
فامیل نیستیم اما من فقط شیطونیها رو نمیبینم. نسیم هم تو مسابقۀ ورزشی اول شده، هم تو مسابقۀ شعر. شاگرد زرنگ هم که
هست. بنابراین نمرۀ انضباطش
بیسته!»
داشتیم و یک معلمی به اسم خانم ستاره که خیلی چیتان پیتان بود. دستکش میپوشید و ایش و ویش میکرد و با اتوی مانتویش میشد خربزه قاچ کرد. یک بار بهارک مبصر شد و سعی کرد خودش را جدی نشان بدهد و همهاش ما را تهدید میکرد. من که میگفتم: «ساکت شو بینیم بابا! تا دیروز هیچکی حریف خودت نبود. حالا برای ما مبصر شدی؟» یک بار بهارک گفت: «نه! این کلاس، کلاس بشو نیست. برم سراغ خانوم حساب.» تا بهارک رفت، من رفتم در کلاس را نیمه باز کردم و سطل آشغال را گذاشتم بالای آن تا وقتی میآید، آشغالها بریزد روی سرش و حسابی ضایع بشود. یکی از بچهها هم کلی کاغذ ریز ریز کرد ریخت تو سطل آشغال. منتظر بودیم که یکدفعه
در باز شد و به جای بهارک،
خانم ستاره آمد تو.
فکرش را بکنید تمام
آشغالها با کلی ورق پاره
ریخت روی سر خانم ستاره و
سطل آشغال تلپ افتاد جلو پاش.
خانم ستاره تنها کاری که
نفر دارد از پشت در کلاس مرا دید میزند. تا برگشتم، طرف رفت و من از ترسم از آن به بعد دیگر این کار را نکردم. حالا میدانستم که آن یک نفر
خانم حساب بوده.
ماجرای بعدی دربارۀ مهد کودک
کنار مدرسه بود. این مدرسۀ ما یک
مجتمع بود. هم راهنمایی داشت، هم دبیرستان، هم دبستان، هم مهد کودک. مهد کودک وسط دبیرستان و راهنمایی
بود. معلمها بچههای کوچکشان را
به مهد کودک میسپردند و یک
در از خیابان داشت، یک در از خود دبیرستان. مهد کودک تاب و سرسره داشت. من گاهی یواشکی از در توی
مدرسه میرفتم تاب و سرسره بازی،
به یاد بچگیها! یک بار خانم حساب
از پشت پنجرۀ دفترش مرا دید که
دارم میروم. آمد توی حیاط و در مهد کودک را بست. بعد رفت در مدرسه
را هم بست. تا در مهد بسته شد،
فهمیدم الان خانم حساب میآید حالم
را میگیرد. گفتم چی کار کنم چی کار
نکنم، چند تا وسیله کنار دیوار مهد بود.
از دیوار رفتم بالا و پریدم توی حیاط دبستان و دور زدم و خودم را رساندم
به مدرسه. خانم حساب هم به خیال
این که مرا زندانی کرده و الان حالم
را میگیرد، آمده بود سراغم و گشته
بود و پیدایم نکرده بود. بعداً که آمد سرکلاس و مرا دید، خیلی تعجب
کرد اما چیزی نگفت.
اما از همه بدتر ماجرایی بود که
مربوط میشد به یکی از دوستانم به
اسم بهارک که خیلی با هم شوخی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 191صفحه 27