مجله نوجوان 191 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 191 صفحه 26

مهدی طهوری ماجراهای نسیم نمره انضباط در روز قیامت را می‏کردم. همیشه هم فکر می‏کردم چه جوری می‏رود خانه؟ تا این­که یک روز رفتم که بند کفشها را گره بزنم، دیدم کفش بدون بند پوشیده. تا برگشتم، جلویم خانم حساب را دیدم که به طعنه گفت کفشهای بندی دوست داری، نه؟» کلاس منفجر شد و همه منتظر ماجرای بعد شدند. نوبت گچ کاری صندلی معلمها بود و من ماجرا را تعریف کردم. قضیه از این قرار بود که یکی از بچه‏ها به اسم سپیده گچها را پودر می‏کرد، می‏ریخت روی میز و صندلی معلمها که وقتی می‏آیند بنشینند گچی شوند. معلمها کم کم عادت کردند و هر روز با دستمال میز و صندلی‏شان را پاک می‏کردند و می‏نشستند. سپیده به من گفت: «نسیم فکری به نظرت نمی‏رسه؟» گفتم: «چرا.» لبه‏های صندلی چوبی بود. من لبه‏ها را قشنگ با گچ سفید کردم. معلمها روی صندلی را خوب پاک می‏کردند اما حواسشان به لبه‏ها نبود. اولین معلم که آمد سر کلاس و نشست، یک کم جا به جا شد، پشتش پر از خطهای گچی شد، پر رنگ و اساسی. من از ابتکار خودم خوشم آمد و روزهای بعد هم صندلیها را گچی کردم. تقریباً همۀ معلمها گچی شده بودند که یک روز احساس کردم یک امام جماعتمان کفشهایش را جفت می‏کرد و داخل نمازخانه می‏رفت. همین که نماز را شروع می‏کرد، من می‏رفتم بندهای کفشش را به هم گره می‏زدم. اول بند هر کدام از کفشها را گره می‏زدم، بعد هر دو تا را به هم گره می‏زدم. هر روز هم این کار در دورۀ راهنمایی یک خانمی ناظم ما بود به اسم خانم «حساب» که بچه‏ها بین خودشان صدایش می‏زدند یوم الحساب. من اولش تعجب می‏کردم که این اسم چه معنایی دارد. از بچه‏ها که پرسیدم، جواب دادند یک آدمی است که عین روز قیامت همه چیز را می‏آورد جلوی چشمت. روزی که نوبت دادن نمرۀ انضباط شد، من فهمیدم که واقعاً یوم­الحساب اسم خوبی برای خانم حساب است. دفترش را باز کرد و عین روز قیامت به هر کسی گفت چه کار کرده و هر چی خودمان یادمان رفته بود، یادمان آورد. از همه بدتر این است که از خودمان می‏خواست تمام ماجراها را تعریف کنیم. اگر کسی هم تعریف نمی‏کرد کاری نداشت، فقط از نمرۀ انضباطش کم می‏شد. بچه‏ها هم که این را می‏دانستند، با آب و تاب شلوغ کاریهاشان را تعریف می‏کردند. وسط تعریف ماجراها قهقهۀ بچه‏ها به هوا بلند می‏شد. نوبت که به من رسید، خانم حساب گفت: «وای وای وای! خیلی پرونده‏ات سنگینه. بند کفش گره می‏زنی! صندلی معلم رو گچ کاری می‏کنی! از دیوار مهدکودک پایین می‏پری! شغال رو سر این و اون می‏ریزی! خب تعریف کن ببینم.» و من اول از بند کفش گفتم: «ما ظهری بودیم و سر ظهر نماز جماعت داشتیم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 191صفحه 26