شادی ایزدبخش مورچک
هستند. مورچک به خودش قوّت قلب داد، خودش را حاضر کرد و به طرف نزدیکترین انسان رفت ولی در همان موقع صدای گریۀ بچّهای را شنید که با تمام قدرتی که در وجودش بود گریه میکرد. مورچک دلش به حال آنها سوخت و به لانه برگشت. شاید او انتقام خانوادهاش را نگرفته بود ولی خیلی خوشحال بود.
که در یک جا جمع شده بودند را به آتش کشیده بودند. در این میان پیران، کودکان و خانوادههای زیادی از بین میرفتند. مورچک همیشه به دنبال راهی میگشت تا قاتل پدر و مادرش را به طریقی آزار دهد. حتّی یک گاز کوچک از دستان آنها رضایت بخش بود. او راههای زیادی را برای اذیت انسانها انتخاب کرد امّا هیچ کدام به اندازۀ گاز گرفتن خوب نبود. ابتدا تصمیم گرفت در روز به سراغشان برود امّا ترس از آن که گیر بیفتد او را به فکر دیگری واداشت. انسانها در شب میخوابیدند و به همین دلیل شب زمان مناسبی بود. به راه افتاد و آن قدر رفت تا به خانۀ بزرگی رسید. دو غول در آن طرف خوابیده بودند. مورچک به طرف آنها رفت و فهمید آنها انسان
چهار مورچۀ کارگر به سمت تکّۀ کوچکی از شیرینی میرفتند که ناگهان پای یکی درد گرفت. آخر او خیلی پیر بود اما سه مورچۀ دیگر به سمت شیرینی رفتند تا به آن رسیدند. ناگهان همگی احساس خفگی کردند و روی زمین افتادند. مورچۀ پیر با دیدن آن صحنه فوراً خودش را به لانه رساند و داستان را برای همه تعریف کرد. دو نفر از مورچهها پدر و مادر مورچک قصّۀ ما بودند و نفر سوّم مادر تپلک، دوست مورچک بود. خیلی از مورچهها میگفتند که آنها را به وسیلۀ حشرهکش نابود کردهاند امّا مورچک اهمیتی نمیداد که آنها چگونه کشته شدهاند. او نفرت شدیدی نسبت به انسانها پیدا کرده بود. هر روز یک نفر خبر قتل مورچهها را میآورد. یک روز 30 مورچه را بوسیلۀ حشرهکش نابود کرده بودند و روزی دیگر 45 مورچه
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 191صفحه 28